پای حرف‌های ساکنان مناطق محروم الیگودرز

ریحانه جولایی- انتهای راه صعب‌العبور می‌رسد به امامزاده محمد ابن حسن، جایی میان کوه‌های پر ابهت زاگرس، بعد از تمام شدن درختان خودروی بلوط. متولی امامزاده می‌گوید در فصل تابستان و روزهای تعطیل روزانه بین سه تا 10 هزار نفر زائر تمام این راه صعب‌العبور را پشت سر می‌گذارند تا امامزاده را زیارت و نذرهایی که داشته‌اند را ادا کنند. متولی بی راه هم نمی‌گوید. هوای پاییز کوهستان سرد است و کسانی که در این راه خودشان را با اتوبوس‌های فرسوده و قدیمی به امامزاده می‌رسانند کم نیستند، حتی در روزهای میانی هفته و این سرمایی که تا استخوان را می‌سوزاند. بیشترین زائران از اصفهان و خوزستان خودشان را به اینجا می‌رسانند اما از تهران، مشهد، تبریز و سایر نقاط کشور هم برای ادای احترام شال و کلاه می‌کنند و به این منطقه می‌آیند.
برای چند روز اقامت جایی بهتر از مهمان شدن در زائرسرای امامزاده پیدا نمی‌شود‌ بنابراین چند روزی مهمان می‌شویم. اولین شب اقامت درست رو‌به‌روی امامزاده‌ای که نسبت به منطقه‌ای که در آن واقع شده است، بنای با شکوهی دارد خانواده‌ای زندگی می‌کنند که هیچ سهمی از امامزاده و نذورات مردم ندارند. با اینکه متولی امامزاده و کارکنان هر روز آنها را می‌بینند و صدایشان را می‌‌شنوند اما کسی به دادشان نمی‌رسد و انگار ذره‌ای رحم و مروت حتی به چهار کودک خانواده در دل کسی جایی ندارد.
پیر است و لاغر، پوستش به استخوان چسبیده و موهای کوتاه و کم‌پشتش، آنجایی که کلاه پشمی نپوشانده یکدست سفید شده است. جلیقه بافتنی رنگ‌پریده‌ای پوشیده و دستانش از کار زیاد پینه بسته و کنار ناخن‌هایش ترک خورده و ترک‌ها سیاه شده‌اند. چوب‌های باریک را در اجاق قرار می‌دهد تا آتش درست کند. آتش را به راحتی روشن می‌کند و بعد کتری بزرگ دوده گرفته‌ای را روی سنگ‌ها قرار‌ می‌دهد تا جوش بیاید. کنارش می‌روم، ابتدا متوجه آمدنم نمی‌شود اما کمی که می‌گذرد به نشستن دعوت می‌کند. کنار آتش می‌نشینیم تا آب جوش بیاید و چای حاضر شود. می‌پرسم اینجا چه می‌کنی؟ می‌گوید: زندگی می‌کنم. اینجا خانه‌ام است. با دست به خرابه‌ای اشاره می‌کند که از چند ورق نازک فلز و ایرانیت ساخته شده است. پتویی رنگ و رو‌رفته نقش در خانه را باز‌ می‌کند و آن قسمت‌هایی که ایرانیت و ورقه فلزی وجود ندارد گونی‌های آبی حفاظ خانه شده‌اند.
خانه‌ای که شبیه خانه نیست


از پیرمرد دوباره می‌پرسم: اینجا خانه شماست؟ این که اصلا شبیه خانه نیست. پیرمرد سرش را پایین می‌اندازد. می‌پرسم چند سال داری؟ نمی‌داند؛ به آتش خیره می‌شود و می‌گوید: سواد ندارم، نمی‌دانم چند سالم است اما زنم می‌گوید حدود 60 ساله‌ام.
- زنت؟ زن داری؟ او هم در اینجا با تو زندگی می‌کند؟
بله. با زن و چهار فرزندم اینجا زندگی می‌کنیم. الان بچه‌ها خوابیده‌اند و زنم هم رفته آب بیاورد.
در همین حین، زن جوانی با لباس محلی آبی تیره، روسری پولک‌دوزی شده و موهایی که از دو طرف صورتش پیچ داده و زیر چانه گره زده از راه می‌رسد. خنده رو است. قد کوتاهی دارد و با همان نور کم آتش هم می‌توان خشکی و قرمزی پوست صورت و گونه‌هایش را دید.
مرد نگاهی به زن جوان می‌کند و می‌گوید: دیر کردی. زن پاسخ می‌دهد: با بقیه زنان مشغول حرف زدن بودم، پرسیدند با بچه‌ها چه کار می‌کنیم در این سرما؟
زن بعد از سلام و احوالپرسی، با نگاهی کنجکاو کنارم می‌نشیند. دوباره سرصحبت باز می‌شود.
- بچه‌هایت چند ساله‌اند؟
دختر بزرگم 8 ساله و بقیه کوچک‌تر هستند.
در میان صحبت‌ها می‌فهمم نام زن جوان صدیقه است. از او می‌پرسم چند ساله است و زن سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید 30 سال دارم.
پیرمرد با کمی مکث بلند می‌شود و به داخل خانه می‌رود. از فرصت استفاده می‌کنم و سر حرف را باز می‌کنم.
- چرا با مردی که حداقل 30 سال از تو بزرگ‌تر بوده ازدواج کردی؟
چون گفتن باید ازدواج کنی. منم ازدواج کردم.
- راحت قبول کردی؟
راحت که نه ولی مجبور‌ بودم ازدواج کنم. گفتن با این ازدواج نکنی معلوم نیست بعدا شوهر‌ پیدا کنی یا نه. از ترس شوهر پیدا نکردن زنش شدم.
- الان خوشحالی؟
زن می‌خندد. با خنده تمام دردهایش را پنهان می‌کند. شوهر پیرش دوباره به جمع می‌پیوندد. صدیقه خودش دوباره سر حرف را باز می‌کند.
خانه نداریم. 15 سال است اینجا زندگی می‌کنیم. نظافت امامزاده را می‌کنیم اما یک خانه به ما نمی‌دهند. حتی یک اتاق ساده هم ندادند که زمستان را آنجا سر کنیم. گفتند به شما اتاق و خانه نمی‌دهیم. می‌گویند 15 سال است به شما جا دادیم حالا دیگر نمی‌توانیم جا بدهیم. - قبلا اتاق داشتید؟
در قسمت اداری یک اتاق به ما داده بودند. از برج 1 دیگر گفتند بیرون بروید.
- این همه ساختمان به نام امامزاده ساخته شده، کسی یک اتاق برای شما نساخت که شب‌ها زیر یک سقف درست و حسابی بخوابید؟
پیرمرد که حالا می‌دانم نامش اکبر است سعی می‌کند چیزی بگوید اما حرفش را می‌خورد و این حرف خوردن‌ها بعدا هم بارها رخ داد. خودش به زبان می‌آید و می‌گوید: ماهی 400 هزار تومان از اینجا حقوق می‌گیریم. اما زندگی‌مان مثل آدم نیست. حیوان اینطوری زندگی می‌کند. نان خشک می‌خوریم و سالی یک بار رنگ گوشت و مرغ را می‌بینیم.
- بچه‌ها چند سال دارند؟
هشت ساله، هفت ساله و دو قلو‌ها 3 ساله
از شواهد مشخص است وضعیت تغذیه‌ها خوب نیست‌ و صدیقه از این موضوع ناراحت است که بچه‌ها در سن کودکی نیاز دارند تغذیه مناسب داشته باشند اما شرایط زندگی این اجازه را به آنها نمی‌دهد. با این شرایط خوشحال است که بچه‌ها می‌توانند به مدرسه بروند.
وضعیت بهداشتی هم در منطقه رو به راه نیست. نبود آب لوله‌کشی و گاز هم مزید بر علت شده و حمام و شست‌و‌شوی بچه‌ها را با مشکل رو‌به‌رو می‌کند. صدیقه می‌گوید: یکی از سختی‌های زندگی ما همین شستن و تمیز کردن بچه‌هاست. در زمستان‌ها باید تشت را آب کنم و با هیزم آب را گرم کنم. بعد از حمام کردن بچه‌ها یک هفته سرما خورده‌اند اما نمی‌شود حمام نکرد.
صدایت در نیاید تا حقوقت را قطع نکنیم
تنها آرزوی اکبر این است که بتواند تحت پوشش کمیته امداد قرار گیرد تا مجبور نباشد تنها دارایی‌اش که یک زمین 80 متری است را بفروشد.
پیرمرد پس از مکثی کوتاه، انگار که بخواهد سکوتش را بشکند و دلش را به دریا بزند می‌گوید: قصد دارند همین جا را هم از من بگیرند و به کل از اینجا بیرونم کنند. اگر بفهمند من با شما حرف زدم همین 400 هزار تومان را هم قطع می‌کنند. از چند روز پیش که فهمیدند گروه عکاس و خبرنگار قرار است به اینجا بیایند، تهدید کردند که خودمان را نشان شما ندهیم و سر و صدا نکنیم تا این وضعیت زندگی ما را نبینید و نگوییم که زیر کپر زندگی می‌کنیم. من هم از ترس و برای اینکه همین مقرری هم از من نگیرند گفتند چشم؛ جلو نمی‌روم و چیزی نمی‌گویم چون گفته‌اند برای اوقاف مشکل‌ساز می‌شود.
بعد از گفتن این جملات اکبر چندین بار با خودش زمزمه می‌کند «چوب خدا صدا ندارد» و به رو‌به‌رو خیره می‌شود.
- تا به حال اعتراض کردی؟
نه. وقتی زورم به کسی نمی‌رسد چه اعتراضی کنم؟
همین جمله برای تمام کردن حرف زدنم با اکبر کافی است. پیرمردی که 15 سال تمام نظافتچی امامزاده بوده حالا برای داشتن یک اتاق در همان امامزاده‌ای که هر روز مبلغ قابل توجهی خیرات و نذورات به آن اهدا می‌شود درمانده است و برای گرفتن حقش زوری ندارد؛ مگر حرفی هم باقی می‌ماند؟ سوالی که برای هر کسی پیش می‌آید این است که آیا روا نیست مبلغی به عنوان کمک به این زن و شوهر داده شود تا بتوانند خانه‌ای کوچک در زمین‌شان بسازند یا یک اتاق از زائر‌سرای امامزاده به نظافتچی آن تعلق گیرد؟ صدیقه و اکبر تنها زن و شوهری نیستند که با هزار مشکل در مناطق محروم زندگی می‌کنند.
شهرستان الیگودرز از توابع استان لرستان از محرومیت پر است. مردم آنجا از دیده نشدن رنج می‌برند و کسی هم نیست تا به داد آنها برسد. بارها از مشکلات و مصائب آنها نوشته‌ایم، بارها گفته‌ایم زنان و کودکان در این روستاها قربانی نبود بهداشت و امکانات می‌شوند و هیچ مسوولی کوچک‌ترین توجهی به آن نمی‌کند. به امید روزی که مسوولان بیشتر کنار مردم باشند و برای آنها کار کنند. پای درد دل مردم بنشینند و دل از شهرها بکنند و سری هم به مناطق و روستاهای محروم بزنند و زندگی و سختی مردم را به صورت واقعی نظاره کنند.