دستفروش‌های کتاب، در روز بارانی جایی برای عرضه کتاب ندارند باران کتاب‌فروش‌ها را دوست ندارد

عادل جهان‌آرای‪-‬ پیاده‌‌روها مملو از آدم‌هایی‌ست که به سرعت از کنار هم می‌گذرند. وقتی که باران می‌بارد، راه رفتن ما آدم‌ها تغییر می‌کند. گام‌های ما بلندتر می‌شود و از رسم معمول بیرون می‌آید، انگار همه می‌خواهیم کوهی را جابه‌جا کنیم یا اگر کسی نداند، گویی قرار است پشت تپه‌ای از خاک یا سنگر از تیررس گلوله‌های سرد آسمانی نجات پیدا کنیم. طبیعت نوع راه رفتن ما را هم تغییر می‌دهد. حالا توی پیاده‌رو افراد دیگری هستند که باران آنها را انگار دوست ندارد، باران گویی دست به دست نیروهای شهرداری می‌دهد تا کار و بار برخی‌ها را کساد کند، بلکه پیاده‌روها شاید دمی نفس بکشند. البته باران واقعا دل سنگی ندارد که بخواهد کسی را برنجاند. باران روی سر همه به نسبت مساوی پایین می‌آید. باران یا خواهر نازک‌نارنجی‌اش برف، برایشان گدا و ارباب و شاه و فقیر ندارد؛ هر جا که دلشان بخواهد فرود می‌آیند. اساسا هم آدم‌ها را وجین نمی‌کنند. فقط کسانی که زرنگ‌ترند و کلاه یا چتر به دست می‌گیرند، می‌توانند از نعمت فرود این دو خواهر مهربان بی‌نصیب شوند. اما همیشه هم فرود آنها برای مردم مهربانانه نیست. برف و باران که بیاید علاوه بر آنکه نوع حرکات و خلقیات ما تغییر می‌کند، اما زندگی برخی‌ها دچار تغییر می‌شود. به همین دلیل است که می‌گوییم باران دستفروش‌ها را دوست ندارد. خصوصا دستفروش‌هایی که می‌خواهند فضای خالی ذهن ما آدم‌ها را پر کنند و شاید به همان نسبت جیب خالی خود را هم از فقر کاهش بدهند. کتاب‌فروش‌های خیایان‌های شهرهای بزرگ مثل شهر تهران در این حال و هوا البته که بیشتر به فکر جیب‌های خود هستند، به همین دلیل وقتی از خانه بیرون می‌آیند یا از پنجره واحدهای کوچک و نقلی‌شان بیرون را تماشا می‌کنند،شاید از آنکه نمی‌توانند دوستان خاموش مردم را پهنِ خیابان‌ها کنند، نگران باشند و نتوانند لقمه نانی هم به غنیمت برای دردانه‌هایشان ببرند، شرمنده.
خیابان ولیعصر تهران با این حال، در زیر باران از خواب کتاب‌ها بی‌نصیب نیست و گاهی هم در گوشه‌وکنار این خیابان طویل خاورمیانه، که برای چند نسل ایرانی‌ها حس نوستالوژیکی دارد، می‌توان کسانی را دید که هنوز هم دنبال این هستند تا مردم توی هوای بارانی، از جیب‌های سبک خود، اسکناس‌هایی را که البته امروز شان گذشته را ندارد، بیرون بیاورند و کتابی را از زیر درخت و مهم‌تر از آن از زیر و روی پلاستیکی که کتاب‌ها را در آغوش خود قرار داده‌اند بردارند و رهسپار زیر بغل یا احتمالا کیف دستی‌شان کنند. اما عابران به سرعت از کنار کتاب‌هایی که گویی سردشان شده و خود را زیر لاستیک پنهان کرده‌اند یا آنکه از خیس شدن می‌ترسند، می‌گذرند. کتاب‌ها زیر باران امنیت ندارند و کتاب‌فروش‌هایی که بخشی از زندگی‌شان را پهن خیابان‌ها کرده‌اند، در میان باریدن و نباریدن باران مانده‌اند.
حالا باران به شدت می‌بارد، پلاستیک‌های زیر کتاب جناب دستفروش دیگر طاقت‌شان طاق می‌شود و آرام‌آرام آب بالا می‌آید و روی سر کتاب‌ها می‌ریزد. دستفروش‌ با آنکه چتری به دست دارد، آرام آرام کتاب‎ها را داخل جعبه‌ای می‌ریزد. اما انگار توی دلش آرزو دارد که باران بند بیاید تا کار و بارش کمی رونق بگیرد. من نمی‌فهمیدم که کتابفروش چرا هر چند لحظه آسمانی را که پوشیده از باران بود، نگاه می‌کرد!! در همان حال عابران پیاده از پیاده‌روی زیر باران لذت می‌برند. دستفروش اما نه لذت باران را می‌فهمد، نه لذت تماشای باران را و نه لذت صدای آبی را که از جوی تاریخی خیابان ولیعصر می‌گذرد.
کتاب‌ها برخی نم بر می‌دارند و کتابفروش عطای درآمد را به لقای باران از سر اجبار می‌بخشد و بی‌خیال آن می‌شود که شهروندی امروز با کتاب به منزل برود تا شاید با خواندن آن به دانش خود بیفزاید.


نه... باران بند نمی‌آید... مردم شهر در پیاده‌روها از آمدنش لذت می‌برند و از این‌که برای چند ساعت هوای شهرشان تمیز است و انواع و اقسام روی و سرب و آهن و جیوه و دیگر فلزات سنگین و سبک رهسپار سینه‌هایشان نمی‌شود، خرسندند و البته خودروها، مدام بوق می‌زند. برای مردم هوا بهتر از کتاب است، حالا چه برسد به این‌که این کتاب‌ها توی باران نم برداشته باشند. اما کتابفروش کنار خیابان هم میان داشتن هوای خوب و پولِ نان گیر می‌کند. باران پول نانش را می‌گیرد!
دستفروش کتاب، بار و بندیلش را جمع می‌کند، حالا مردمی که با عجله از کنار پیاده‌رو رد می‌شوند، اصلا یادشان نبوده که تا دقایقی پیش بساط کتاب اینجا پهن بود و جناب دستفروش کتاب، ناامید از باران، لذت پیاده‌روی زیر درختان بیمار چنار تهران را برای همشهری‌هایش جا می‌گذارد. باران کتابفروش کنار خیابان را دوست ندارد.