برای زادروز ستارخان، سردار ملی مشروطه غیورِ آزادی

عباس ابوالفتحی- بی‌جهت نامشان لقب «سردار» و «سالار» نمی‌گرفت. درخورش بودند به شایستگی تمام و کمال. بسم‌الله که می‌گفتند تا میمِ والسلام را نگفته بودند آرام و قرار نمی‌گرفتند. به بیانی ساده و ملموس رفیق نیمه راه نبودند. دوران شان تازه بود. روز به روز رنگ برشته و سیاه باروت و آتش و دود از هیبت درخشان تیغ‌های شمشیر و دشنه می‌کاهید. توپ و تفنگ یک تنه لشکری بودند برای خودشان. بشر برای جنگیدن دیگر بازوی «رستم» نمی‌خواست. یک ماشه بود که می‌چکاندنش؛ «بنگ» آن طرف‌تر حریف می‌افتاد روی زمین. کسانی که بلد می‌شدند تیر بیندازند دبدبه و کبکبه‌ای داشتند برای خودشان. زور بازو خلاصه شده بود در دسته تفنگ. مردمان هم آبکی نبودند، حرف که می‌زدند تا «سر» نمی‌دادند راضی نمی‌شدند.
در چنین دورانی پا گرفت «ستارخان» سردار ملی جنبش مشروطه. تبریز متبلورش کرد. در تاریخ قابش گرفتند کنار یک نام دیگر؛ «باقرخان». از همان اوان کودکی اسب دوانی و تیر پرانی آموخت. پشت لبش که سبز شد خلق و خوی مردان بزرگ پیشه کرد. شور سرگشته‌ای در دلش خواهان پرکشیدن بود. آسمان زیر بال هایش کوچک می‌نمود. می‌خواست بیشتر بپرد که پرش را روزگار قیچی کرد. صدای انقلاب تهران، هوایی اش کرد. مردم را دور خودش جمع کرد که بروند تقاص خون «سیاوش» را بگیرند. ایرانی‌ها همه با حماسه قد می‌کشند، مثل پرنده مستی که شور بهار در تنش آتش برافروزد، پرپر می‌زد تا ناله‌های تن آزردگی‌اش به کشف کام بدل شود. این تنها ایران نبود که آبستن نوزاد مدرنیته شده بود. نوزاد مدرنیته در ایران به وقت جهان چند صد سال دیرتر به دنیا می‌آمد. دیر آمده بود و می‌خواست زود هم برود!
«ستارخان» ۲۸ مهر ۱۲۴۵ به دنیا آمد. روستا زاده‌ای آذربایجانی بود؛ «بیشک ورزقان». از دوران کودکی سلاح آبایی در دلش صیقل خورده بود؛ تیغی که بعدها به عدل و انصاف درخشید. برادرش «اسماعیل» اعدام شد به جرم پناه دادن به مطرودان حکومت. از همان اتفاقاتی بود که یک شبه موی سر و صورت اعضای خانواده‌ای به داغش سپید می‌شود و تا مدت‌ها در گوش افراد خانواده راجع به آن افسانه سرایی می‌کنند. «اسماعیل» را که کَشتند کوچ کردند تبریز. «ستار» در تبریز رفت هم‌مسلک دسته‌ای شد که «لوطیان شیخه» می‌نامیدنشان. بعد از مدتی خودش را جا کرد در قشون دولتی. تا آنجا برازنده بود که ولیعهد نشانش کرد.
لقب خان را همان زمان به تهِ نامش آویختند. این القاب و عناوین اما جوانمردی‌اش را جوانمرگ نکرد. در دفاع از فرودستان با ماموران همان ولیعهد درگیر شد و یک شبه از چشم‌شان افتاد. حالا که ستاره‌ای روی دوشش نبود انگار سبک‌تر قدم می‌زد. به جای مامور و معذور، عیّار شد. مدتی راهزنی می‌کرد اما نه از فقرا که از زورمندان می‌ستاند و به زیردستان می‌سپرد. چندی بعد با وساطت بزرگان تبریز به شهر برگشت. در آن شهر خوش‌نام و خوش‌کردار بود. حرفش را روی سنگ می‌گذاشتند، آبش می‌کرد. خواندن و نوشتن بلد نشده بود از اول. به جای دفتر و دستک به جهت قلم اندازی و حرف پراکنی، تیر و تفنگ زیر بغلش بود. هوش سرشاری داشت که با اعتقاد راسخش درهم آمیخته بود و تا دلت بخواهد جرات داشت.
آن زمان تبریز خودش را از وقایع تهران کنار نکشیده بود و به دنبالش ۱۱ ماه قرنطینه شد. حکومت می‌خواست مردم را گرسنگی بدهد تا وقتی که سرشان به تعظیم اعلی حضرت همایونی فرود برود اما مردم سر و گوش‌شان جنبیده بود. دارالفنون کار خودش را کرده بود. کلاه پرپرینِ شاه اعتبارش را از دست داده بود. آن چند ماه، سخت گذشت بر مردمان هوشیار و خوش‌فکر تبریز. اگرچه در دشت‌ها زجر را جای غذا خوردند اما زیر بار ظالم کمر خم نکردند. عاقبت کار، پیروزی بود. مردانه به کارزار رفته بودند و جز این زیر سبیل نظرشان نمی‌چربید. حالا که مشروطه پذیرفته شده بود باید شروطش هم پذیرفته می‌شد. شرط کردند در مجلس مجاهدین سلاح‌هایشان را تحویل بدهند تا ناامنی و یاغی‌گری جایش را به قانون مداری بدهد. اگر تفنگ و اسب را پس می‌دادند از آنها چه باقی می‌ماند، جز رخت رعیتی؟! بی اعتمادی به قانون و قانون‌مداری، درد بی‌درمان این ملک بود. همین اتفاق درگیری ایجاد کرد و پای ستارخان تیر خورد. نوشته‌اند همان تیر در چند سال از پا درآوردش. عفونت کرد. طبیب آوردند. چند بار اما توفیری نکرد. ۲۵ آبان ۱۲۹۳ سردار ملی آرام گرفت. باقی هرچه از او برجای ماند، بردند خاک کردند در «باغ طوطی» کنار حرم عبدالعظیم شهر ری. آنچه سردار را از پای درآورد عفونت زخم نبود. وقتی کنارش زدند، جای خالی شور و اشتیاقی که از کودکی سرگردانش کرد، کُشتش.