آنچه از بهشتي نياموختيم

يك. مرحوم شهيد بهشتي در زمره اصل‌كاري‌هاي انقلاب اسلامي بود. مردم البته كه دل به دل امام داده بودند و شيفته وجنات و سكنات مرجع عاليقدر خود شده بودند. بعد از پانزده‌سال يك‌باره نسيم‌هاي روح‌بخشي از نجف به سمت ايران وزيدن گرفت و هواي انقلاب و اسلام را به سر مردم انداخت. درباره انقلاب اسلامي و زمينه‌هاي وقوع و تحققش كتاب‌ها و مقالات بسياري نوشته شده و ريشه و عواملش تبديل به واحد درسي شده، لااقل به اندازه دو واحد درباره‌اش بحث و گفت‌وگو درمي‌گيرد. پژوهشگران ايراني و خارجي بسياري در اين زمينه كارهاي تحقيقي قابل اعتنا كرده‌اند؛ مع‌الوصف مجهولات ما دراين‌باره بسيار است، سوالات بسياري نيز كماكان بي‌جوابند.
رازهاي بسياري با ظاهر و باطن انقلاب قرين است و كسي نمي‌تواند مدعي شود كه به همه آنها دسترسي دارد. هنوز هم دقيقا نمي‌دانيم كه چه شد و چه اتفاقي افتاد كه يكباره تمناي اسلام و عدالت به جان ايراني‌ها افتاد و كوچك و بزرگ، شهري و دهاتي، باسواد و بي‌سواد خواهان يك انقلاب ديني شدند و علم نفي وضع موجود برافراشتند. عواملي كه دوست و دشمن برشمرده‌اند بي‌شك در ماجرا دخالت داشته‌اند اما هركس هواي سال‌هاي پنجاه و هفت و پنجاه و هشت ايران را استشمام كرده‌ باشد و آن سرعت بي‌بديل گسترش انقلاب را به عينه ديده باشد گواهي مي‌دهد كه قضيه رازآميزتر از آن است كه بشود بر كم و كيفش وقوف يافت. به فراخور آگاهي‌هايي كه داريم البته جزيياتي از آن را واقفيم اما همه انقلاب‌ها به گونه‌اي اتفاق مي‌افتند و به شكلي گسترش مي‌يابند كه گويي اراده‌اي بزرگ‌تر و بالاتر - بزرگ‌تر و بالاتر از اراده‌هاي انساني- آنها را پيش مي‌برد. نفي علل و عوامل مادي نمي‌كنم. اگر شاه خطاهاي مسلسل‌وار را مرتكب نمي‌شد، اگر ارزش‌ها و آرمان‌هاي مشروطه را زير پا نمي‌گذاشت، اگر به چاه انقلاب سفيد نمي‌افتاد، اگر ساواك و خودرايي ملوكانه را بالادست همه نمي‌نشاند و اگر به دين و شريعت اسلام بي‌مهري نمي‌كرد، اگر با سر توي پول نفت‌آورده نمي‌افتاد انقلاب اسلامي هم واقع نمي‌شد. لااقل به اين زودي نمي‌شد. اما «گفت ليكن در اگر نتوان نشست». اين اگرها قابل تاملند و ما را براي فهم ماوقع كمك مي‌كنند اما مدام اين نكته مهم را بايد به خودمان يادآوري كنيم كه «انقلاب اسلامي» واقع شده و نمي‌شود به عقب برگشت و داستان را طور ديگري روايت كرد. به خصوص يادآوري «واقعيت» در اين روزها كه مي‌خواهند چهره‌اي موجه از پهلوي‌ها بسازند ضروري‌تر است. محمدرضاشاه يك زبان بلد بود يا 10 زبان، بدتيپ بود يا خوش‌تيپ، خائن بود يا خادم، هر چه بود نتوانست نگريزد، نتوانست حرف مردم را بشنود، نتوانست اميد به امريكا و انگليس نبندد، نتوانست نترسد و نتوانست از قول و فعل خود دفاع كند و... اگر او اصالتي داشت يا به كارها و اقداماتش باور داشت، لااقل مي‌ماند و دفاع مي‌كرد و مثل بسياري از ديكتاتورها سينه سپر مي‌كرد و بر موضعش پا مي‌فشرد. اما ترس و لكنت و لغزش او- حتي بعد از چهل سال- گواهي مي‌دهند كه او خود را رفتني مي‌دانست. بگذريم.
دو. اجازه بدهيد به پاييز پنجاه و هفت برگرديم و معناي حضور علمايي چون مطهري و بهشتي و طالقاني و هاشمي و از اين قبيل را به عنوان نزديكان امام‌خميني (ره) دريابيم. شاه و نزديكان شاه تلاش‌شان اين بود تا روحانيت را به عنوان سمبل ارتجاع معرفي كنند و قاطبه علما را نشان دهند كه عقب‌افتاده و خرافاتي و ضد پيشرفت و ناآشنا به دنياي معاصرند. تصويري كه مردم از عموم علماي نامدار داشتند تناسبي با دنياي مدرن نداشت و روضه‌هاي مرحوم كافي يا ارشادات مرحوم راشد نمي‌توانستند ربطي به توسعه و مناسبات دنياي متجدد داشته باشند. علماي سنتي مسائل‌شان هم معمولا سنتي بود و كمتر اتفاق مي‌افتاد تا آنها پاي‌شان را از دايره احكام مربوط به نجاسات يا مناسك بيرون بگذارند. نهايت از دل فرمايش علماي سنتي آموزه‌هاي اخلاقي بيرون مي‌آمد؛ آموزه‌هايي كه بيرون از زمان و مكان به كار مردم مي‌آيند و خواهند آمد. ما حتي در دهه پنجاه روحانيوني داشتيم كه با دروس جديد مشكل داشتند و مدرسه و دانشگاه را خصوصا براي دخترها به صلاح نمي‌دانستند. آنها راديو و تلويزيون را حرام مي‌دانستند و سينما را - صرف نظر از محتوايش- حرام‌تر. اشتباه رشيدي مطلق و همفكرانش همين بود كه فكر مي‌كردند شناخت‌شان از علما كافي است و انگ ارتجاع سياه خيلي راحت به پيشاني‌ نامداران حوزه مي‌چسبد؛ غافل از اينكه يكباره در ابتداي انقلاب ما با صدا و تصوير آخوندهايي آشنا شديم كه هيچ نسبتي با ارتجاع نداشتند. سهل است مترقي و پيشرفته و آداب‌دان و آشنا به دنياي مدرن نيز بودند. همه كساني كه براي بار اول پاي صحبت بهشتي نشسته‌اند با حيرت و شوق سخنان او را پي گرفته‌اند. صداي او شبيه هيچ‌يك از وعاظ معروف نبود، چهره‌اش هم شباهتي به آخوندهايي كه مي‌شناختيم، نداشت.
بيشتر شبيه استادان دانشگاه بود و ما را به ياد دانشمندان علوم انساني مي‌انداخت. وقتي در ميدان ژاله مرحوم علامه يحيي نوري روي منبر انگليسي صحبت مي‌كرد و در حين بحث فكت‌هاي علمي مي‌آورد همگان چشم گرد مي‌كردند و او را خلاف‌آمد عادت حوزه مي‌دانستند. اما بهشتي براي اثبات دانايي‌اش نياز نداشت از الكسيس كارل نقل قول بياورد يا غيرمسلمانان را به انگليسي و آلماني به اسلام فرابخواند. او سطح بحثش را بالاتر مي‌برد و طوري حرف مي‌زد و طرح مساله مي‌كرد كه گويي يك انديشمند معاصر دارد گزارش از جهان معاصر مي‌دهد. چيزي كه شنيدنش از علما مرسوم بود همين بحث‌هاي شرعي، نهايت بحث‌هاي كلامي بود. مرحوم فلسفي نيز به زيگموند فرويد زياد اشاره مي‌كرد اما منظورش طرح بحث روان‌شناسي نبود بلكه اينها را مي‌گفت تا آخرش به اين نتيجه برسد كه اسلام هزار و چهارصد سال جلوتر همه اين بحث‌ها را گفته و بشر را پيش‌بيني كرده است. بهشتي اما سطح بحثش فراتر بود و چون غرب را خوب مي‌شناخت مي‌دانست كه چطور بايد با جماعت غربزده‌اي كه از غرب به ستوه آمده‌اند و خواهان درافتادن با آن هستند و به هر دليلي شوق دينداري در وجودشان شعله‌ور شده، گفت‌وگو كند. از عجايب روزگار يكي اين است كه ما در ابتداي انقلاب مدرن‌تر از امروز بوديم. منظورم روحانيت است. چيزي كه مردم مي‌ديدند داناياني بود كه ملبس به لباس روحانيت بودند اما مسائل‌شان مسائل جهاني بود و تمناي‌شان پيشرفت و سرافرازي و عظمت ايران؛ البته با ملاحظات ديني و شرعي. رفته رفته اين گفتمان مدرن كمرنگ شد و با شهيد شدن بهشتي و باهنر و مفتح و... اين گفتمان هم ضعيف شد و در مقابل «سنتي» ‌ها عرصه فراختري براي كار و سخنراني و اعمال قدرت يافتند. ما با بهشتي و مطهري و خامنه‌اي و هاشمي و باهنر انقلاب كرديم اما رفته‌رفته، بنا به ملاحظاتي كار را بيشتر به سنتي‌ها سپرديم.


سه. بهشتي كاريزمايي داشت كه روحانيون جوان‌تر بسيار از او تاثير مي‌پذيرفتند؛ حتي لباس پوشيدن او تبديل به يك نحو لباس پوشيدن شد و خيلي‌ها اندازه عمامه خود را با اندازه عمامه بهشتي تنظيم مي‌كردند. همين توفيق بهشتي و دوستانش باعث شده بود تا اعصاب بعضي از سنتي‌ها به هم بريزد. خاطرم هست يك‌بار در يك مجلسي يكي از علماي سنتي درددل مي‌كرد كه ما اين درد را كجا بريم كه طلبه ما ساعت مچي مي‌بندد، به جاي نعلين كفش مي‌پوشد و از زير عمامه زلف بيرون مي‌گذارد. بهشتي فقط در انتخاب و ترويج پوشش نبود كه مخالف داشت. در مدرسه حقاني او زحمت زيادي كشيد تا «امتحان» را وارد درس و بحث حوزه كند. ايضا آموزش انگليسي هم مخالفان بسياري داشت تا آنجا كه بعضي‌ها چوب تكفير او را بلند كردند. مع‌ذلك بهشتي بخش قابل توجهي از طلاب و مدرسين را با خود همراه كرد و در آنچه درست مي‌پنداشت، عقب ننشست. هم دين و دانش را تاسيس كرد، هم در هامبورگ خوش درخشيد، هم حوزه را با دنياي مدرن آشتي داد. يكي از كارهاي بي‌نظير او از قبل از انقلاب كادر‌سازي بود. او با هوشمندي به اين نتيجه رسيده بود كه با كادر سنتي نمي‌تواند پروژه‌هاي مهم سياسي/ ديني/ عقيدتي‌اش را پيش ببرد. نمي‌دانم او وقوع انقلاب را پيش‌بيني مي‌كرد يا نه اما مي‌دانم كه كادرسازي او فراتر از مدرسه و حوزه و مسجد هامبورگ بود. تعاملش با دانشجوها هم حكايت از آن دارد كه او چيزي را در خشت خام مي‌ديد كه بسياري از همقطارانش در آينه نمي‌ديدند. كادرسازي از نظر او چنان اولويت بالايي داشت كه بعد از انقلاب زودتر از هركس ديگر به فكر تاسيس حزب جمهوري اسلامي افتاد. مگر بي‌حزب مي‌شود كادرسازي كرد؟ اتفاقا دشمنان بهشتي با همين ايده مشكل داشتند و او را به همين دليل به تماميت‌خواهي متهم مي‌كردند. اول انقلاب خيلي‌ها گمان مي‌بردند كه نهضت آزادي يا جبهه ملي در كادرسازي موفق است و به راحتي مي‌تواند دوره انتقال قدرت را مديريت كند. در عمل معلوم شد كه چنين گماني واقع‌بينانه نبوده و اتفاقا مشكل اصلي مرحوم بازرگان خالي بودن دستش بوده از مديران همسو با انقلاب؛ حتي همسو با خودش؛ لذا خيلي طبيعي بود كه همه علما و انقلابي‌ها به دست بهشتي نگاه كنند و ببينند چطور مي‌تواند گره مديريت انقلاب نوپا را باز كند. براي اينكه بفهميد بهشتي چه آينده‌نگري حيرت‌انگيزي داشته خوب است به همين موقعيت كنوني خودمان و مشكلات دولت و ديگر نهادها براي تكميل سيستم مديريتي نگاه كنيد. همين‌كه بحث بازنشستگي جدي شده، نگراني‌هاي جدي به جان خيلي‌ از دست‌اندركاران افتاده كه اين همه مديرلايق و آشنا به كار و صاحب تجربه را از كجا بياورند؟ ما كلا چند اتوبوس مدير داشته‌ايم كه از استانداري به وزارت مي‌رسيده‌اند و از وزارت به سفارت و... حالا همه سرنشينان اين چند اتوبوس ريش و مو سفيد كرده‌اند و بايد كه مقام و منزل به ديگري بسپارند. اما اين ديگري را نه تربيت كرده‌ايم، نه مي‌شناسيم و نه از ظرفيت‌هايش باخبريم.
بهشتي از قبل از انقلاب جايي را مي‌ديد كه ما نديديم و نمي‌بينيم. چيزي كه ما از او نياموختيم اولا كار سياسي در قالب حزب بود ثانيا كادرسازي. مي‌خواهم اضافه كنم كه يك چيز ديگر هم از او نياموختيم و آن تعامل با هرآنكه جز خود بود. خواهش مي‌كنم يك‌بار حوصله كنيد و برگرديد به عقب و سخنراني‌ها و اظهارنظرهاي بهشتي و مباحثات او را با موافقان و مخالفانش باز بخوانيد و باز ببينيد. در خبرگان يا در حزب يا در ديوان عالي كشور يا در هر جاي ديگر او اولا بسيار متين و آرام و مودب بود، ثانيا به معني واقعي كلمه در پي جذب حداكثري بود؛ حتي وقتي مخالفانش او را درشت مي‌گفتند و برايش دروغ مي‌ساختند و مقدمات اذيت و آزارش را فراهم مي‌آوردند او با آنها مودبانه و برادرانه تعامل مي‌كرد و ايشان را به گفت‌وگو و مدارا فرا مي‌خواند. يكي از كتاب‌هاي خوب در اين زمينه اولين رييس‌جمهور است كه آقاي مظفر منتشر كرده‌اند. حتي بعد از چهل سال مي‌شود ادب و متانت بهشتي را ديد و از او درس گرفت. اما ما نديديم و نگرفتيم.
علاوه بر همه اينها از بهشتي درس مظلوميت هم بايد بگيريم. بي‌جهت نبود كه مرحوم هاشمي در شدائد اين سال‌هاي آخر مدام ياد رفيق ديرينش را زنده مي‌كرد. اصولا موقعيت مديراني در حد بهشتي چه بخواهند و چه نخواهد ملازم مظلوميت است. به نظرم كسي مثل آقاي روحاني كه در زمره تربيت‌يافتگان بهشتي است اين درس را بايد مدام با خودش تكرار كند. يادمان باشد كه مظلوميت كارساز است و اگر چه سخت است اما در نهايت كار را پيش مي‌برد. به قول حافظ «آري شود، ليك به خون جگر شود.»
چهار. مجال تنگ است اما حرف من تمام نشده. فقط در حد اشاره بگويم كه بهشتي استاد گفت‌وگو بود و از عمق جان به تريبون آزاد باور داشت. آزادي بيان جزو ضروريات انقلاب بود و هست و بايد باشد. هرچيزي كه آزادي بيان را تهديد كند به ضرر كشور است و انقلاب را در پيمودن مسيرش با مشكل مواجه مي‌كند. موانع آزادي بيان را بايد از سر راه برداشت نه اينكه وجودشان را توجيه كرد و با آنها كنار آمد. بدتر اينكه ما داريم به موانع آزادي بيان عادت مي‌كنيم. بهشتي حتي در آخرين روزهاي زندگي‌اش مدافع جدي و سفت و سخت آزادي بيان بود و تاوان اين دفاع را نيز پرداخت... .