روایتی از زندگی دشوار برنده صلح نوبل در چنگ داعش

«نادیا مراد» دختر کرد ایزدی که به صورت مشترک جایزه صلح نوبل را دریافت کرده است، پیشتر خاطرات دردناک و غم انگیز خود را از سه ماه اسارتش توسط داعش   روایت کرده بود. او برای «حفظ کرامت بازماندگان تجارت انسان» که پس از فرار به آلمان پناهنده شده است، پیش از این به اشپیگل گفته بود که  تا سوم ماه اگوست ۲۰۱۴ در روستایی در نزدیکی شهرستان سنجار واقع در شمال عراق زندگی عادی داشت. در یکی از روزها تروریست‌های داعش زندگی او و خانواده‌اش را متلاشی کردند. نادیای 25 ساله در چهار سال گذشته طی مصاحبه ها و سخنرانی هایی، زوایایی از این روزهای تلخ را شرح داده است. حالا «دلشاد حضرتی» فردی کرد تبار که در فضای مجازی فعالیت دارد، با جمع آوری این سخنان، روایتی تاثیرگذار  از آن وقایع را به قلم و استنباط خود شرح داده است که در ادامه می خوانید: نامشان داعش بود، بعد از ظهر روزی تابستانی آمده بودند ما را به جهنم ببرند و خودشان سر راه به بهشت بروند! دعوت نامه شان در دست چپ شان بود و با انگشت شهادتین دست راست، آسمان را نشان می دادند! مادرم برای [به اصطلاح جهاد نکاح] بسیار پیر بود و طعم حوریان بهشتی را نمی داد؛ او را کشتند، خواهر کوچک ام را همچون بره ای تازه نگه داشتند. او دوشیزه بود! همچون مریم (مقدس)، کمی معصوم تر، کمی کُردتر، همچون آب زلال! خواهرم باید زن امیر الاکبر می شد! خدا شاهد بود، ما تفنگ نداشتیم سرود «خوایه وه ته ن» می خواندیم! خدا شاهد بود ما گلدان ها را آب می دادیم، گل ها را گل می دادیم! خدا شاهد بود آمدند پدرم را به دو قسمت نامساوی تقسیم کردند سرش را برای وطن جاگذاشتند و بدنش را زیر خاک دفن کردند که نفت شود! خدا شاهد بود برادر کوچک ام را لخت زیر آفتاب نگه می داشتند و به او شهادتین یاد می دادند! خدا شاهد بود او از عطش بی آبی جان داد! خدا شاهد بود! سیاه بودند، مردانی از سرزمین حجر و آتش و ما زبانشان را نمی فهمیدیم اما رفتارشان را...! مردانی با ریش های بلند، مغزهای کوچک، باورهای سخت! نامشان عقرب، ملخ و سوسمار بود! لشکری از لجن و ریش و اعتقاد! آن ها آمدند، آرزوهای من را کشتند، آن ها من را غنیمت صدا می زدند. آن زمان دیگر نادیا نبودم، آن روز دختری بودم با روحی زخمی که از نفس هایم خون می‌چکید، آن روز هیولای ظریفی بودم که با جهان قطع رابطه کرده بودم. در من انسان مرده بود و لاشه ای بودم که حتی مومیایی هزار ساله اش ارزش نداشت. آن روز مرگی بودم در روحی!بعد از آن زنی می مرد! زنی حامله می شد. زنی خودکشی می کرد! زنی خودسوزی... زنی هزار رکعت نماز جبر می خواند... بعد از آن زنانی، از رنج حامله شده بودند. زنانی که فقط یک تقویم را می شناختند؛ روز اول تجاوز، روزهای بعد از آن عذاب! بعد از آن، تاریخ به دو دوره تقسیم شد قبل از فاجعه سیاه - بعد از فاجعه سیاه! بعد از آن زنان فقط یک خیابان را سر راست بلد بودند، خیابان منتهی به بیمارستان بیماران روانی! بعد از آن زنان فقط یک آواز می خواندند، «ای مرگ کجایی!؟ زندگی مرا کشت» بعد از آن زنان تابوت بودند و کودکان در شکم شان مردگان هزار ساله! بعد از آن زنان مجسمه ای بودند که وسط شهر برای عبرت تاریخ نصب شده بودند! آن روز هوا گرم بود، خدا شاهد بود، مردی آمد، من را کشت و باز دعا می خواند تا دوباره زنده شوم!