روزنامه جوان
1397/07/12
«فرنگیس» همه صورتش را در چفیه غرق کرد
جلوی در ورودی ایستاده بودم، منتظر و نگران. با یک دفترچه کوچک سبز و رواننویسی که همیشه همراهم بود. قرار بود از فرنگیس بنویسم. کتابش را خوانده بودم. داستانش را قبل از کتابش شنیده بودم. امروز ولی قرار بود ببینمش.چیزی به ظهر نمانده بود که مراسم پاسداشت ادبیات مقاومت در دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب به پایان رسید؛ مراسمی که در آن تجلیل ویژهای از فرنگیس حیدرپور و بهناز فتاحی شد؛ نویسنده و راوی کتاب فرنگیس. تقریظ حضرت آقا بهانه این تقدیر بود و حالا پس از پایان مراسم، مهمانان حاضر بنا بود نماز را پشت سر رهبر اقامه کنند. خدا خدا میکردم به نماز پشت سر آقا برسم. چندبار به ساعت مچیام نگاه کردم. زمان کند میگذشت. در سفید رنگی هر چند دقیقه یک بار باز میشد. دو نفر میرفتند داخل آن اتاق کوچک و بعد از چند دقیقه به طرف محل قرار با آقا میرفتند، طوری که انگار توی زمان حل میشدند. از دید ما که بیرون اتاق بودیم همای سعادت روی دوششان نشسته بود. هربار که در آهنی کوچک سفید باز میشد، همه سکوت میکردند تا اسم خودشان را از دهان خانمهای مسئول گیت بشنوند. پنج دقیقه مانده بود به اذان. سمت چپ در سفید ایستاده بودم، منتظر و نگران.
دیگر چیزی به اذان نمانده بود و من هنوز پشت در بودم. نصف بیشتر خانمها از آن در سفید رنگ رد شده بودند و احتمالاً الان توی صف نماز، پشت سر آقا منتظر بودند و قند توی دل شان آب میشد.
یکی از آقایان بیسیم به دست با صدای بلند گفت: «به خانم فرنگیس و خانم فتاحی اجازه بدهید رد بشوند»، منظورش این بود که اصل کاری جلسه امروز اینها هستند. بروید کنار. راه برای فرنگیس باز شد. قد و بالا و بدن ورزیدهاش حکایت از کرد بودنش داشت. راه را که برایش باز کردند، خجالت کشید. مدام عذرخواهی میکرد. با خودم جوانیهایش را تصور کردم. با همان قد بلند که؟ حالا هیچ اثری از پیری و ضعف نداشت. با همان دستان پهن و استخوانی و کار کرده. با همان ابروهای کشیده مشکی که به نینی چشمهای کردیاش جذبه و زیبایی داده بود. فرنگیس جلو آمد. ابتدای صف. درست پشت در سفید. همان جا که من ایستاده بودم. سمت راستم. مهربان بود و توی نگاهش هزارهزار درد خانه کرده بود. به چشمهایم نگاه کرد و ببخشیدی گفت و چادرش را روی سرش جابهجا کرد. گفتم خواهش میکنم. از دیدنش کیف کرده بودم. دستم را بردم جلو. با دستهای پهن و آفتاب سوختهاش محکم دستم را گرفت. ناغافل مرا به درون خودش کشید. آغوشش گرم بود و عجیب. حس غریبی بود برای من که زن قهرمانی مثل فرنگیس را از نزدیک ببینم چه رسد به اینکه همینقدر سخاوتمندانه مرا به آغوش بکشد، حتی برای چند لحظه. صورتم را بوسید. منهم. دستم که از دستش بیرون آمد، ذهنم به هزارتوی داستان فرنگیس رفت و به آنچه درباره اش خوانده بودم؛ به آن قسمت داستانش که یک نفر از نیروهای دشمن بعثی را با تبر کشته و یک نفر را هم اسیر کرده بود، به تنهایی! خانم فتاحی (نویسنده کتاب فرنگیس) پشت ما ایستاده بود. لبخند روی لبش داشت و گفت: من شماها را که میبینم به زن بودنم افتخار میکنم. یکی از میان جمع گفت: «افتخار ما خانمها شمایید. شما و امثال فرنگیس خانم» خانم فتاحی چندبار پشت هم گفت: «عزیزید». در باز شد. خانم مسئول شمرده شمرده فامیلی فرنگیس را صدا کرد. پشتبندش اسم خانم فتاحی را هم آورد. فرنگیس با خانم فتاحی از آن چارچوب سفید رد شدند. فرنگیس آخرین لحظه سمت من برگشت. ببخشیدی گفت و رفت تو.
داشتم حساب میکردم الان که چند دقیقه از اذان گذشته اگر آقا نماز را بسته باشند چند رکعت جلو رفتهاند؟ احتمال دادم تا رکعت دوم نمازظهر را خوانده باشند. من مانده بودم و چهار پنج نفر دیگر. در باز شد. خانم مسئول فامیلیام را خواند. رفتم تو. از در رد شده بودم.
با آن انرژی عجیب و غریبی که داشتم زود و سریع خودم را به محل قرار رساندم. همه ایستاده بودند به نماز. نمیدانستم رکعت چندم است. از آخرین صف خانمها دو سه تا صف رفتم جلو. جمعیت نشسته بود به تشهد خواندن. من ایستاده. نگاه میکردم. به صف اول. به آقا که با طمأنینه تشهد میخواندند. دلم میخواست زمان همانجا میایستاد. منتظر بودم ببینم بعد از خواندن تشهد بلند میشوند یا نه. مکبر سمعالله نگفت. آقا سلام نماز را هم شروع کردند. خودم را بین یکی از صفها جا کردم. فرنگیس پشت سر من ایستاده بود. خانم فتاحی کنار دستم. نمازمان تمام شد. زود ایستادیم که آقا را ببینیم.
فرنگیس و خانم فتاحی و پسرانشان را راهنمایی کردند به سمت جلو. پا به پای خانم فتاحی رفتم. آقا ایستاده بودند. مشغول احوالپرسی با گروهی از پسران جوان. فرنگیس و یکی از پسرهایش به همراه خانم فتاحی و هردو پسرش ایستاده بودند منتظر آقا. فرنگیس با آن قد و بالای کردیاش از دور هم پیدا بود. نگاهش منتظر بود. چشمهایش پر از قصه و غصه و اشک بود.
جلوتر رفتم تا جایی که میشد. خودم را کشاندم سمت راست جمعیت. میخواستم اولین نفری باشم که دیدار آقا و فرنگیس را میبیند. میخواستم همه چیز را خودم دیده باشم.تر و تازه و مستند. بیهیچ واسطهای.
همراهان به آقا گفتند که فرنگیس و خانم فتاحی در گوشهای از آن اتاق منتظر ایشان هستند. آقا با قدمهایی بلند به سمت فرنگیس آمدند. چشمهای خیس فرنگیس از دور برق میزد. آقا حال و احوال کردند. فرنگیس گفت: «مخلصم». آقا به فرنگیس خوشامد گفتند و فرنگیس با دست راست روی سینه گفت: «مخلصم». پسر فرنگیس یکی از دستهایش را گره زد به دستهای آقا و آن یکی دستش را روی سینهاش گذاشته بود. حال و احوالپرسیشان که تمام شد پسری که خیلی شبیه مادرش بود، دست آقا را بوسید. فرنگیس فارسی حرف نمیزد. فارسی میفهمید، اما زبان حرف زدنش زبان اصیل کردی بود. آقا از فرنگیس و اینکه خاطراتش را گفته و از خانم فتاحی که کتاب را نوشته، تشکر کردند و فرنگیس سه بار جملهای را به زبان آورد که معنیاش را نفهمیدم. فقط کلمه «قربانت آقا» خیلی واضح به گوشم خورد. صمیمیت و مهربانی آقا موج میزد.
خانم فتاحی خوشصحبت بود. انگار ذاتاً بلد بود روان و دلنشین حرف بزند. درست مثل جمله به جمله کتاب فرنگیس. سرسخت هم بود. این را با همین یکی دو ساعت همراهی با ایشان فهمیده بودم. آدمی که روزی هفت ساعت مسیر کرمانشاه تا روستای فرنگیس را برود و برگردد که مصاحبه بگیرد و خط به خط داستان فرنگیس را بنویسد، حتماً یک آدم معمولی نیست. آقا چندبار از خانم فتاحی بابت نوشتن کتاب فرنگیس تشکر کردند. خانم فتاحی به آقا گفت: «من واقعاً خوشحالم که شما کتابخوان هستید و کتاب ما را خواندهاید و به مقوله کتاب و ادبیات دفاع مقدس توجه دارید.»
حالا نوبت پسران جوان خانم فتاحی بود. به آقا دست دادند و مشغول صحبت بودند که خانم فتاحی رو به آقا گفت: به سرانجام رسیدن کتاب فرنگیس با همه سختیهایی که داشت، مدیون این پسرهاست، چون نبودن خانم فتاحی را سه سال تحمل کردند. آقا برای بار چندم از خانم فتاحی تشکر کردند. به سمت ما آمدند. فرنگیس پشت آقا بود. من چشمم به او. گوشم به آقا. آقا میگفتند خانمها را معرفی کنید. خانم راضیه تجار-نویسنده- و معصومه خانم آباد من زندهام و خانم ضرابی زاده دختر شینا و گلستان یازدهم جلوی ما بودند. آقا با تکتک این خانمهای نویسنده سلام و احوالپرسی کردند. خانم ضرابیزاده گفت: «من نویسنده کتاب گلستان یازدهم هستم» آقا یک «به به و آفرین» بلندی به خانم ضرابیزاده گفتند و ادامه دادند که «گلستان یازدهم خیلی کتاب خوبی است.» اهل مطالعهبودن آقا مشهور است؛ آقا یک کتابخوان حرفهای هستند و هنوز هم به رغم مشغلههای کلان هدایت کشور، کتاب را رها نکردهاند.
چشمم به آقا بود و جایی که فرنگیس ایستاده بود. چشمهایش هنوز خیس بود و برق میزد. کسی در گوش محافظی که نزدیک آقا ایستاده بود، چیزی گفت. آقای محافظ آمد کنار آقا ایستاد. چفیه را از روی شانههایشان برداشت و آن را داد دست فرنگیس. فرنگیس چفیه را کف دستهای استخوانی بزرگش گذاشت و همه صورتش را توی چفیه غرق کرد. شانههایش تکان میخورد. خیسی چشمها همه صورت آفتابسوخته فرنگیس را گرفته بود. غیر از چشمها، حالا همه صورتش برق میزد.
آقا به سمت دیگر جمعیت رفتند. جایی که گروهی دیگر از مهمانان ایستاده بودند. به آقای سرهنگی گفتند «شما خیلی کار مهم و ارزشمندی میکنید.» از ادبیات و نگاه زنانه گفتند که چقدر به ادبیات دفاع مقدس کمک کرده است. آقا تأکید کردند که در حوزه ادبیات دفاع مقدس از همین الان باید برای ۲۰ سال آینده برنامهریزی کنید. دغدغههای فرهنگی رهبر و توجه ویژه به ادبیات دوران دفاع مقدس و نگهداری از ذخیرههای بیهمتای جنگ، برایم شوقانگیز بود.
من هنوز همانجا ایستاده بودم. خانم ضرابیزاده آمد عقب جمعیت. او را از «دختر شینا» میشناختم. اما اولین بار بود میدیدمش. هیجانزده و خوشحال از عنایت ویژه آقا درباره کتاب گلستان یازدهم. چندبار با هیجان درباره جملههای آقا بابت کتابش برایم حرف زد. خانمی از صبح مدام همراه ایشان بود. دوست داشتم بدانم کیست و چرا به این جمع دعوت شده. راستش ترسیدم بپرسم. ترسیدم بپرسم و آدم معروفی باشد و من نشناخته باشمش و طرف توی دلش بگوید این، یعنی من چقدر از ماجرا پرت است ولی سلام کردم. به من لبخند زد و جواب سلامم را داد. بیمقدمه پرسید او را میشناسم یا نه. افتاده بودم در دامی که نباید میافتادم. گفتم نمیشناسم. خندید و گفت که همسر شهید است. راوی کتاب گلستان یازدهم که قهرمانش شهید چیتسازیان است. خانم ضرابیزاده آمد وسط و گفت: بله! ایشان اصلاً خود گلستان یازدهم است. همسر شهید چیتسازیان سرش را پایین انداخت و خندید.
مسئولان اجرای مراسم کمکم ما را به بیرون اتاق هدایت کردند، یعنی دیگر ساعت دیدار به اتمام نزدیک میشد و باید میرفتیم توی حیاط. میخواستم مطمئن شوم که آیا باز هم بحثی بین رهبر انقلاب و خانم فرنگیس رد و بدل نشود که از دستم در رفته باشد. روی طاقچه توی یک سینی مستطیل استیل، یک تنگ آب یخ بود و چند لیوان شیشهای. برگشتم برای آب خوردن یکی از لیوانها را پر از آب کردم. زیر چشمی حواسم به آقا بود و خانم فتاحی و فرنگیس که از جلوی من رد شدند و از اتاق بیرون رفتند. همه آب لیوان را یکجا سر کشیدم و زود از اتاق زدم بیرون. خانم فرنگیس و خانم فتاحی گوشهای از حیاط زیر سایه درختها ایستاده بودند و بچههای دفتر نشر مشغول مصاحبه با آنها بودند. فرنگیس کردی حرف میزد و خانم فتاحی فارسیاش را برای ما میگفت. هر دو گفتند: از تشکر آقا شرمنده شدهاند و آنکه باید تشکر کند خود آنها هستند که آقا به کتابشان توجه کردهاند. فرنگیس آخرین حرفش این بود که هنوز آماده دفاع است. همچنان میتواند بجنگد و با همان زبان و لهجه شیرین و خاص کردیاش تأکید کرد که همه باید از آب و خاکمان دفاع کنیم و جلوی دشمنان داخلی و خارجی متحد شویم و بایستیم.
خانم ضرابیزاده و همسر شهید چیتسازیان هم آن طرفتر مشغول جواب دادن به سؤالهای گفتوگوکنندهها بودند. فرنگیس و خانم فتاحی از هم جدا نمیشدند. خانم ضرابیزاده و همسر شهید قهرمان داستانش نیز. انگار راویان داستانهای واقعی و عجیب دفاعمقدس با نویسنده قصههایشان دوستی عمیقی دارند. شاید از این بابت که دردها را باهم تجربه میکنند. یکی میگوید و آن یکی به کلمهها جان میدهد. حتماً از این بابت که برای تکتک داستانها که آن یکی گفته و دیگری نوشته، اشک ریختهاند. کنار هم بغض کردهاند و سر به شانه هم گریه سردادهاند، اما باز هم باهمه دردها دست روی زانو از جا بلند شدهاند و برای نسل فردای سرزمینمان از مردان و زنانی گفتهاند که تا پای جان پای دین و ایمان و وطنشان ماندهاند.
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
حضور رهبر انقلاب در اجتماع صدهزار نفری بسیجیان در آزادی
کارت زرد لاهه به تحریمهای امریکا
آسمان سوریه برای اسرائیل ناامن شد
بلاتکلیفی ۶ پست کلیدی در دولت
ویزیت طب سنتی ایرانی زیر چتر بیمه میرود
«فرنگیس» همه صورتش را در چفیه غرق کرد
«فرنگیس» همه صورتش را در چفیه غرق کرد
عملیات پرچم دروغین برای تخریب روابط ایران و اروپا
آمران حمله تروریستی اهواز منتظر اقدامات بعدی ما باشند
ریاستجمهوری و نخستوزیری عراق هم به مقاومت رسید
ترامپ: ملک سلمان بدون امریکا «2 هفته» هم دوام نمیآورد
دستور دادستان برای بستن ۱۷سایت و ۲۶کانال ارزی