چشم‌هایت سرشار از اشک خونین حسرت

مسعود خوشابى- اگر این شانس نصیب‌تان بشود که با یک روشنفکر اروپایى نخست همکلام و سپس وارد گفتمان شوید و از او بخواهید نظرش را راجع به ما اهالى سرزمین بعثت ادیان ابراهیمى در چند جمله کوتاه بیان کند، چه بسا با جملاتى با یک مضمون واحد چنین خواهید شنید: «شما فکرتان یک چیز است، حرف‌تان چیز دیگرى و عمل‌تان هم متفاوت از آن دو، با شما کنار آمدن سخت است!» و اگر کلامش را در کلیت تایید کنى و در تو ظرفیت انتقادپذیرى را باور کند ادامه مى‌دهد: «شما ادعاهای‌تان گوش فلک را کر مى‌کند، اما عمل‌تان خانمان خودتان را بر مى‌اندازد!» و وقتى به چهره‌ات خیره شد و تغییرى در آن ندید اضافه مى‌کند: «‌شما روزبه‌روز با گردابى که خود ساخته‌اید به اعماق تاریخ فرو مى‌روید، درست برعکس کارى که ما مى‌کنیم!»
سه جمله‌اى که کافی است تو را از پا براندازد، قصدِ «جدال با مدعى» را ندارى، او بهتر از من به این شیوه آشناست! بحث مرعوب شدن و جازدن هم نیست. نکته هدایت مسیر گفتمان است تا: «یا بیاموز یا بیاموزم!»، حناى این ادعا که ما «بحرالعلوم» هستیم و چون حق‌مان را خورده‌اند نتوانستیم آن‌طور که باید و شاید سرى در سرها دربیاوریم هم که مدت‌هاى مدیدى است رنگ باخته است؛ لذا از این راه هم نمى‌شود وارد مجادله شد .
چند روزى مى‌گذرد، بالاخره خودت را قانع مى‌کنى به پاتوقش بروى، آلاچیقى مجاور دریاچه‌اى که قوها، مرغابى‌ها، اردک‌ها، هدهدها و مرغان ماهی‌خوار شناور بر آنند و در گوشه پارکى بهشت‌آسا مزین به زیباترین درخت‌ها و گل‌ها و مجسمه‌ها‌ بنا شده است .
از دیدنت خوشحال مى‌شود، تز دکترایش را که در مورد «بزرگ علوى» است با دقت و وسواس بسیار پیش مى‌برد، این پایان‌نامه را به اتفاق یک دانشجوى هندى که در دانشگاه بمبئى به سر مى‌برد، تواماً پیش مى‌برند، مى‌گوید او فارسى را خوب مى‌داند، از این جهت دستش بازتر است اما تمام وقت نمى‌تواند روى رساله کار کند، من این مزیت را دارم که مى‌توانم .


مى‌پرسى: «حالا چرا بزرگ علوى؟» فى‌الفور پاسخ مى‌دهد: «‌چرا نه ؟» لبخند مى‌زند و مى‌گوید: «مگر نه این که فیتزجرالد با معرفى خیام با یک تیر دو نشان زد، هم خیام را شناساند و هم خودش جاودانه شد!»
تمام کتاب‌ها و مقالات «آبزرگ» را فهرست کرده، آن‌ها را به تو نشان مى‌دهد، وارد دنیاى نوجوانى و جوانیت مى‌شوى، دریچه‌اى گشوده مى‌شود، همه چیز رنگ و بو و طعم و حس ادبیات دارد، لیست را به دقت مى‌خوانى، تاریخ و منبع هر کدام مشخص است، جاى یک کتاب خالى است، «چمدان»! به او مى‌گویى، خوشحال مى‌شود، خوشحالى‌اش وقتى بیشتر مى‌شود که مى‌گویى این کتاب جیبى کوچک که شامل چند قصه است را دارى و به محض این‌که به ایران بروى برایش مى‌فرستى!
مى‌داند براى چه آمده‌اى، براى درس گرفتن، براى آموختن،‌ فقط خدا مى‌داند چقدر دلت براى استادان زندگیت تنگ شده است. هر چه دارى اول از آن‌هاست که روزانه برای‌شان دعاى خیر مى‌کنى .
بى‌مقدمه مى‌گوید: «ما غربى‌هاى اصیل بر این باوریم که هر که خوب مى‌تواند خراب کند، خوب هم مى‌تواند آباد کند، دو جنگ ویران‌گر در این قاره رخ داد، همه‌چیز زیر و رو شد، غیر از «نفرت» از جنگ در این قاره چه ویرانى‌اى مى‌بینى؟ همه را آبادتر از روز قبلش کردیم، ویرانش کردیم و آبادتر تحویل‌اش دادیم، تنها این مزیت جوابت نیست»
سر فرود آورى و به بهانه آن‌که چیزى در چشم‌هایت فرورفته، اشک‌هاى حسرتت را پاک مى‌کنى!.
سایر اخبار این روزنامه