کالاهای فرهنگی آرام آرام در حال حذف از سبد خانوار مردم است فلافل جای کتاب، رُب جای کنسرت!

مهدی فیضی‌صفت- دلار رسید به بیست هزار تومان، رفت بالا و آمد پایین، سکه طلا پرواز کرد دور و برِ پنج میلیون تومان، قوطی رب گوجه هم‌قیمتِ دلار شد، حقوق ها اما همان است که قبلا می دادند؛ همان چند دَه درصد اولِ سال را اضافه کرده اند ولی جانش را ندارد پا به پای دلار و سکه بدود. سفره های مردم کوچک‌تر شده، به ضرب و زور می رسانند خودشان را تا تهِ ماه. آنهایی که نوزاد دارند، پوشک هم می رود توی لیستِ نیازمندی هایی که باید هر جور شده تهیه اش کنند تا مبادا کارشان مثل دهه شصتی‌ها به کهنه و مُشما بکشد! وقتی سفره ها کوچک می شوند، اولین اتفاقی که رخ می دهد، حذف کالاهای فرهنگی از سبد خانواده هاست؛ اتفاقی خطرناک. در کوتاه مدت می شود فدای تامین نیازهای اولیه ای چون خوراک، سقف و پوشاک اما در دراز مدت می تواند پیچی تاریخی به سوی سراشیبی سقوط بگذارد پیش پای نسل آینده.
از کتاب تا فلافل
میدان انقلاب روزگاری پاتوق کتاب‌بازها بود، هنوز هم هست. چه دانشجو بودی و دنبال کتاب‌های مدرسه و دانشگاه، چه عشق روشنفکری عاشق صادق هدایت و فرانتس کافکا و چه یواشکی می گشتی پیِ کتاب های ممنوعه و غیر مجاز، باید راهت را کج می کردی سمت انقلاب، لب به لب مغازه های کتاب فروشی بودند و همپای شان، دستفروش هایی که بساط کرده و جای سیم شارژر و لیف و چراغ قوه، آثار فروغ فرخزاد و ایرج پزشک زاد را می ریختند جلوی پای عابران. حالا اما اگر گذرت بیفتد به معدن کتابِ تهران، می بینی در تعداد زیادی از مغازه‌ها، همان ها که روزی طبقه به طبقه، کتاب می‌چیدند از این سر به آن سر، حالا جای کتاب فروش های دوست داشتنی و خوش صحبت، پسرکی جوان، فلافل ها را یکی پس از دیگری از روغن می گیرد و می گذارد لای نان باگت! چند تای دیگر هم جای کتاب در ویترین، پارچ های آبمیوه گیری گذاشته اند و مردم صف کشیده اند برای آب طالبی و شیرموز در عوضِ جدیدترین اثرِ فلان نویسنده و فلان شاعر.
دوست داریم، پولش را نداریم!


از مردم که علتش را بپرسی، بیشترشان اولین دلیل را می نویسند به پای گرانی. می گویند وقتی هشتِ مان گرو نُه مان است، نه پولی می‌ماند و نه ذوقی برای خرید و خواندن کتاب. دو شیفت و سه شیفت کار می کنیم تا نانی ببریم برای زن و بچه، دوست داریم کتاب بخوانیم اما پولش را نداریم! پُر بیراه هم نمی گویند قیمت پشت جلد کتاب ها، برق از سر می پراند. اخیرترین شان کتاب صابر ابر است، هنرپیشه تئاتر و سینما، کتابی نوشته و منتشر کرده، قیمتش سیصد هزار تومان است، حدود یک چهارم درآمد ماهانه یک کارگر! یعنی بچه‌های پایین شهر و خانواده های کم بضاعت، وسع شان نمی رسد کتابِ آقای بازیگر را بخوانند، قیمت دیگر کتاب ها شاید به چنین تیزی نباشد اما دست‌کمی ندارد و باز هم جای نمی گیرد میان گیر و گرفت های سبدِ ترک برداشته خانوار.
بلیت‌های سر به فلک کشیده
سینما، تئاتر، کنسرت و موزه، متعارف ترین سرگرمی های خانوادگی هستند که در چارچوب فرهنگی می گنجند؛ سرگرمی هایی که صرفا خلاصه نمی شوند در تفریح و ترشح آدرنالین، می برندت به دنیای بی انتهای فرهنگ و هنر، آشنایت می کنند با نوابغی که صدها و شاید هزاران سال پیش می زیسته اند و گوش و چشمت را عادت می دهند به صدا و تصویرِ خوب اما خوب دیدن و خوب شنیدن هم هزینه ای دارد گزاف. بلیت های کنسرت؛ اگر نخواهی در دوردست ها بنشینی و خواننده را نقطه ای ببینی روی سن، برای هر نفر از صد هزار تومان تجاوز می کند، یعنی یک خانواده سه نفره باید سیصد، چهارصد هزار تومان منهای هزینه رفت و آمد و گلویی تازه کردن از بوفه های نجومیِ سالن های کنسرت بگذارد کنار! قیمت بلیت های سینما و تئاتر هم هر چند کمترند اما باز هم بسیاری از خانواده ها ترجیح می دهند پولش را نگه دارند برای روزهای مبادا؛ روزهایی که می خواهند گوشتی بخرند و مرغی و شاید رُبّی!
آلمانِ سوخته و فرهنگ
سال 1945، جنگ جهانی دوم خاتمه یافت اما تنها برای خمپاره ها و تفنگ ها، ویرانه ها سال ها زمان می خواستند تا برگردند به زندگی. آلمان شاید بیشترین خسارت را متحمل شد، آدولف هیتلر بعد از خودکشی، میراثی خرابه برای مردمانش به یادگار گذاشت ولی آلمانی ها می خواستند دوباره از نو بسازند کشورشان را. بیشترین بودجه باید صرف آبادانی می شد اما آنها سال ها بعد را می دیدند، بحران غذا داشتند و خانه ولی بودجه قابل توجهی را اختصاص دادند به آموزش و پرورش و فرهنگ. سالن های تئاتر و موسیقی ساختند، معتقد بودند نسل های آینده باید اُنس بگیرند با فرهنگ تا بتوانند روند رو به رشد آلمان را ادامه دهند. ثمره تلاش‌شان را می‌توان امروز دید، جنس های آلمانی معنایی برابر با کیفیت و مرغوبیت دارند. می دانستند مردمان شان نباید دور شوند از کتاب و فرهنگ؛ اتفاقی که نباید اجازه داد در ایران به وقوع بپیوندد، باید دست به کار شد و به هر نحوی فرهنگ را در سبدِ کوچک مردم جای داد.