سال تحصیلی با «کودکان کار» آغاز شد؛

ریحانه جولایی- خاله «دینو» سیبیلاشو هر روز صبح میزنه بعد میره سر کار. دخترا نباید سیبیل داشته باشن ولی مرد باید سیبیل داشته باشه. سیبیل بزرگ.
آره دینو؟ واقعا هر روز صبح؟ عجب حالی داری.
- بله، به حال نیست که. مرد سیبیل نداره. مردی که سیبیل بذاره لاته.
یعنی تو الان سیبیل نداری اگه تو خیابون با یکی دعوات بشه کتک کاری نمی‌کنی؟


- نه اصلا. فقط اگه بهم حمله‌ور بشه از خودم دفاع می‌کنم.
دینو چه اسمت قشنگه. اسم افغانستانیه؟
+نه خاله اسمش «دین محمد» ولی دینو صداش می‌کنن.
صدای خنده بلند صبور و دینو میان جیغ و فریاد بقیه بچه‌ها گم می‌شود.
روز گذشته‌ زنگ شروع سال تحصیلی برای تمام کودکان محصل ساکن ایران به صدا درآمد. کودکان کار هم به لطف موسسات مردم‌نهاد و خیریه از این قاعده مستثنی نبودند و با هزار شوق و امید به مدرسه آمدند؛ جایی که دلشان قرص است چند ساعتی را می‌توانند با فراغ بال و خیال آسوده از دنیا قرض بگیرند و بدون فکر کردن به پول و روزهای نامعلوم کودکی کنند. به قول خود بچه‌ها «خانه کودک ناصرخسرو» برایشان بهشت است چون هم زمین فوتبال دارد، هم مدرسه و هم معلمانی که مهرشان از مادر بیشتر است و همیشه حواس‌شان به بچه‌ها هست.
روز اول مهر برای بچه‌هایی که زودتر از سنشان بزرگ شدند، با بازی و خنده شروع شد؛ چیزی که حق هر لحظه آنهاست اما دریغ شده است. گوشه‌ای طناب‌بازی و سمتی دیگر والیبال، جایی بازی کبدی و طرفی توپ بازی. در حیاط مدرسه اما چیزی که بین همه مشترک است خنده‌های از ته دل و شادی بچه‌هاست.
آرزوهای کودکانه
حیدر 12 ساله است، روی صورتش لک‌های پراکنده دارد و در بازی بچه‌ها شریک نمی‌شود. روی صندلی تکی نشسته است. کنارش می‌نشینم.
- چرا بازی نمی‌کنی؟
دوست ندارم. همه شلوغ می‌کنن. ببین خاله چه‌جوری بازی می‌کنن؟
همان موقع دو نفر از پسرها هنگام بازی با هم درگیر می‌شوند. یکی از پسران که به نظر از بقیه بزرگ‌تر می‌آید با زانو به شکم پسرک دیگر می‌کوبد اما با کمک مربی‌ها، آرامش دوباره به حیاط مدرسه بازمی‌گردد.
همان پسر چند دقیقه قبل عکس‌اش را روی شیشه دفتر نشانم داد‌ وقتی در مسابقات فوتبال کودکان کار دوم شده بودند. همه مدال گرفته بودند و از گفتنش در چشمانش غرور موج می‌زد.
چیزی که در میان بچه‌های کار عجیب است، حس نزدیکی و اعتماد به غریبه‌هاست. با کمرنگ‌ترین لبخند می‌شوید «خاله» یا «عمو» و با کوچک‌ترین محبت در دل بزرگشان جا باز می‌کنید. بازی کردنشان هم مثل بازی‌هایی که زندگی با آنها می‌کند خشن و خشک است. با حرص به دنبال توپ می‌دوند؛ برای شنیدن اسمشان از زبان یکی از خاله‌ها و محبت گرفتن با هم رقابت می‌کنند و وقتی پای آرزو‌هایشان به میان می‌آید به طرز عجیبی همه دوست دارند معلم شوند‌ مثل رضا.
- رضا چند سالته؟ کلاس چندمی؟
15 سالمه و از امروز میرم کلاس سوم.
- درس خوندن رو دوست داری؟
خاله به خدا عاشق درس خوندنم. انقدر دوست دارم درس بخونم. درسمم خوبه... دفترت‌رو بده برات بخونم چی نوشتی.
دفتر یادداشتم را می‌گیرد و با سختی چند خط را می‌خواند.
خاله چقدر سخت و بدخط نوشتی. من نمی‌فهمم چی نوشتی.
- تند‌تند نوشتم و خلاصه. تو سر در‌نمیاری ولی خوب می‌خونیا
آره گفتم که دوست دارم بخونم.
- رضا آرزوت چیه؟
آرزو؟ آرزومه معلم بشم. یه معلم سختگیر و جدی. اجازه نمیدم بچه‌ها تو کلاس شلوغ یا اذیت کنن. هر کسی که بخواد اذیت کنه بهش می‌گم بفرما بیرون وقتی آدم شدی بیا بشین سر کلاس.
- خب چرا انقدر سختگیر؟ آدم میاد مدرسه هم درس یاد بگیره، هم دوست پیدا کنه و بگه و بخنده. اصلا مزه مدرسه و کلاس به همین شیطنت‌هاشه.
خاله... مدرسه جای بازی نیست. ما فقط دو ساعت می‌تونیم بیایم مدرسه. اون دو ساعت نباید حروم بشه. باید ازش استفاده کنیم. وقت ما که زیاد نیس‌ مثل بقیه که از صبح تا ظهر میرن سر کلاس. ما باید کار کنیم و درس بخونیم؛ پس از بازی خبری نیست. معلم باید ادب داشته باشه و به بچه‌ها هم ادب یاد بده. ما وقتی مدرسه میایم باید با‌ادب بیرون بریم.
صبور اما آرزویش برگشتن به افغانستان است. دلش برای خانواده تنگ شده و می‌خواهد مادرش را ببیند.
صمد آرزو دارد بتواند بیشتر درس بخواند و می‌گوید کاش خانه کودک ناصرخسرو کلاس چهارم و پنجم هم اضافه کند.
یکی دیگر از بچه‌ها که دلش نمی‌خواهد اسمی از او برده شود هم چند وقتی است به آرزویش رسیده چون دیگر در جایی کار می‌کند که صاحب کارش برای مدرسه آمدن سختگیری نمی‌کند و تشویقش می‌کند تا صبح‌ها به مدرسه برود. با هیجان و ذوق کودکانه‌اش می‌گوید: صاحب کار اینجایی که کار می‌کردم اجازه نمی‌داد بیام مدرسه. با سختی و التماس این دو ساعت‌رو می‌‌اومدم مدرسه اما الان رفتم جایی که با همون حقوق بهم اجازه مدرسه رفتن میده... می‌دونی خاله خیلی مرد خوبیه، کارگر زیاد داره... 30 تا... به من میگه برو درس بخون و نگران نباش اما بعد مدرسه زود برگرد سر کار.
کتاب‌های داستان به جای کتب آموزش‌و‌پرورش
طاهره پژوهش از فعالان حقوق کودک هم در جشن اول مهر بچه‌ها حضور دارد. او که سال‌هاست در این حوزه فعالیت می‌کند می‌گوید: هر سال بر تعداد بچه‌ها اضافه می‌شود. هدف ما این بود تا امسال دیگر ثبت‌نامی جدید نداشته باشیم و کیفیت آموزش به بچه‌ها را ارتقا دهیم اما با حضور گسترده بچه‌ها مواجه شدیم با این حال در اولین روز تحصیلی بیش از 100 نفر از کودکان کار از مناطق مختلف شوش، بهارستان، پامنار و اطراف برای آغاز سالی تحصیلی به اینجا آمده‌اند. مربیان و معلمان خانه کودک ناصرخسرو تا کلاس سوم دبستان امکان آموزش به بچه‌ها دارند و حالا تعداد زیادی کلاس چهارمی به این مرکز رجوع کرده‌اند. اگر با همین شرایط پیش رود شاید پنجشنبه‌ها برای کلاس چهارمی‌ها کلاس تشکیل شود.
برنامه معلمان خانه کودک ناصرخسرو در سال تحصیلی جدید به این صورت است که به جای استفاده از کتاب‌های آموزشی معرفی شده توسط آموزش‌و‌پرورش، از کتاب‌های داستان استفاده کنند و یکسری اطلاعات و آموزش‌ها در رابطه با موضوعاتی که بچه‌ها در محل کار با آنها سر و کار دارند، آموزش داده شود‌ چرا‌که بچه‌ها در واقع بیشتر با آنها در ارتباط هستند. بچه‌های منطقه ناصرخسرو و شوش بیشتر در کار لوازم یدکی خودرو هستند و قطعات را به خوبی می‌شناسند و کلمات را به درستی تلفظ می‌کنند اما پای خواندن که می‌رسد بچه‌ها با مشکل رو‌به‌رو می‌شوند و همین، اصلی‌ترین دلیل برای تغییر شیوه‌های آموزشی در این مدرسه است.
یکی از چیزهایی که بچه‌ها دوست دارند شاهنامه‌خوانی است. شاهنامه در فرهنگ و زبان افغان‌ها جا افتاده و بچه‌ها استقبال زیادی از آن کردند. پدران این بچه‌ها ابیات زیادی از شاهنامه را می‌خوانند و برایشان آشناست اما هدف ما این است که در جهت تغییر زندگی، زندگی مشارکتی بدون خشونت و خردمندی بچه‌ها قدم برداریم.
آموزش زندگی کردن به کودکان کار
پژوهش دلیل آغاز سال تحصیلی با انواع بازی‌ها برای این کودکان را در این می‌داند که بچه‌ها بدانند تمام زندگی، کار و سختی و دغدغه برای پول درآوردن و برای خانواده فرستادن نیست.
بچه‌ها باید بدانند اینجا محیطی است که آموزش می‌بینند و کودکی می‌کنند. بچه‌ها باید بدانند زندگی فراتر از کار است؛ فراتر از این است که چند سال دیگر مادرشان در گوشه‌ای از دنیا برایشان ندیده یک زن بگیرد و بعد آنها تا چند سال برای همان زن بدهکار بمانند. تلاش ما این است که بچه‌ها زندگی کردن یاد بگیرند.
او در ادامه با اشاره به آسیب‌هایی که هر روز زندگی بچه‌ها را تهدید می‌کند می‌گوید: زندگی تمام این بچه‌ها پر از آسیب است. جایی که زندگی می‌کنند و حضور آنها در خانواده‌هایی که ارزش کودک را نمی‌شناسند آسیب است. امسال تلاش‌های زیادی کردیم تا بعضی بچه‌ها را به افغانستان برگردانیم چون معتقدیم در خانه و کشور خودشان توجه بیشتری از خانواده می‌گیرند. وقتی بیمار می‌شوند مادر بالای سرشان حضور دارد اما اینجا چنین امکانی وجود ندارد. وقتی با خود بچه‌ها حرف می‌زنیم می‌گویند در افغانستان هم مجبورند کار و چوپانی کنند و آغوش گرمی در انتظارشان نیست.
در افغانستان می‌گویند بچه ارزش ندارد، پول بچه ارزش دارد. با این شرایط سراسر زندگی این بچه‌ها پر از آسیب است. با این توصیفات همین که می‌توانند چند ساعتی کودکی کنند، اینجا برایشان بهشت است. در مدرسه به روی همه باز است و حتی بچه‌هایی که در مدرسه درس نمی‌خوانند می‌توانند از زمین فوتبال استفاده کنند.
شروع اولین روز مدرسه
بعد از اینکه بچه‌ها بازی کردند، روز اول مدرسه رسما آغاز می‌شود. کلاس‌بندی بچه‌ها برخلاف سایر مدارس سخت نیست. معلمی که انتخاب شده جلوی در کلاس می‌ایستد و با صدای بلند پایه‌اش را می‌گوید. بچه‌های همان پایه دوان‌دوان به سمت کلاس درس می‌روند و جایشان را انتخاب می‌کنند.
روی آخرین نیمکت کلاس می‌نشینم و نگاهشان می‌کنم. یکی از بچه‌ها با پوستی که به نسبت بقیه کمتر آسیب دیده روی نیمکت جلویی نشسته؛ لباس رنگ و رو رفته اما تمیزی تنش کرده و موهایش را مدل‌دار کوتاه کرده.
- تو چقدر خوشگلی!
من خاله؟
- بله شما. با این لباس خوش‌رنگی که پوشیدی.
راست میگی خاله؟
- معلومه که راست میگم
پسرک خجالت می‌کشد. گونه‌هایش گل می‌اندازد، آرام تشکر می‌کند و رو به معلم برمی‌گردد تا اولین روز از کلاس دوم را آغاز کند.