برای سالروز درگذشت شهریار که به یاد او روز شعر و ادب فارسی نام گرفت همای غـزل

عباس ابوالفتحی- آمدی جانم به قربانت ولی حال چرا؟ آنقدر این مصراع به گوشمان خورده و در زبان محاوره تکرار شده که حالت رستاخیزیِ شعرواره اش پوست انداخته است. طوری گمان آدم را گول می‌زند که تصور می‌کنی یک اصطلاح رایج عامیانه لغوی است. با این همه کنج دل را پر می کند تک تک واژه های ساده اش. هنوز روان و گیراست و لهجه ملموسش حس می شود کف دل ها. نیاز نیست بگوییم سروده «محمد حسین بهجت تبریزی» است.
همه می شناسند «شهریار» را. همان دکتر عاشق پیشه که لگد زد به بخت طبابت تا دکترای دل بگیرد. زادگاهش تبریز بود، دیاری که هر نوبری می رسید اول از آنجا آغاز می‌شد. تاریخ نام «اولین ها» را روی شهرش گذاشته است. سال ۱۲۸۵ به دنیا آمد، زمان چشم و گوش بازها که کم بودند محصلینش اما دانش آموختگانی درشت شدند. شهریار ولی نه سیاسی شد و نه محقق. به جایش عاشق شد، آن هم چه عاشقی! دل می برد با غزل های سوزناکش. کلام عشق چقدر ساده و عمیق روی دست قافیه هایش می چرخید.
پرسه های کودکانه اش در روستای پدری اش «خشکناب» و در دامنه کوه حیدر بابا روستای مادری‌اش «قایش قورشاق» گذشت. الهامات طبیعی کوه و چشمه ساران خنک با صفای ساده دل و اهالی مهربان دهستان از همان ابتدای تجسس و سوال روانش را در آغوش گرفت. بعدها در کتاب «حیدر بابایه سلام» می‌نویسد: «کوه به آسمان‌ها نزدیکتر است. کوه مهبط وحی انبیاء و از برجسته‌ترین شاهکارهای طبیعت است. آبی که در شکاف کوه از جگر صخره‌ها می تراود صافتر و زلالتر است. کوه را با طبع و همت هنرمندان نسبت و پیوندیست، حیدربابا کوه است.
حیدربابا، اسم کوهی است روبروی دهکده قایش قورشاق یا گهواره خاطرات من که در کنار رودخانه در فاصله میان قره چمن معروف و دهکده شنگل آباد واقع شده». رفتنش به روستا به خاطر شیوع بیماری بود. بعد از دفع شر از سر شهر به تبریز برگشت و مفتون ادیبانه‌های خاکش شد. تا پایان متوسطه همانجا ماند و بعد به دارلفنون آمد. به همراه مادرش در تهران خانه‌ای اجاره کردند و دختر صاحب همان خانه، خانه خرابش کرد. دل معصوم و روستا زده شهریار، تاب پیچش زلف در پرده شرم و حیای دختر را نداشت. یک دل نه صد دل عاشقش می شود. مادرش را می فرستد خواستگاری و قرار می گذارند، هر وقت شهریار مدرکش را گرفت در ساز سور عروسی بدمند اما تا دست می جنباند، پدرِ دختر، عروسش را به سرهنگی صاحب مال و مقام می سپارد. محمد حسین که می شنود دیگر خودش نیست. روز و روزگار را بر خودش حرام می کند. چند ماه زمین گیرش می کند عشق آتشین «ثریا». وقتی پا گرفت و شهریار از بستر برخاست. زیبا ترین غزل هایش را در همان زمان سرود.


هنوز مانده بود دکتر شود، فقط شش ماه تا پایان دوره داشت اما نشد که بشود طبابت پیشه. دوستانش از جان مایه گذاشتند تا برگردد، باری سر به راهی داشت که سر بازگشتن در آن نبود. چهار سال به مشهد پناهنده شد، در دفتر ثبت اسناد مشهد و نیشابور و بعد به تهران بازگشت.
پدرش در همان اوان از دنیا رفت. ۱۳۱۵ به استخدام بانک کشاورزی در آمد و بعد به تبریز انتقالش دادند. حالا شاعر بود و واقعا شعر می‌گفت. هم به فارسی زبانش می چرخید هم به ترکی آذربایجانی. آن وقت ها که هنوز نوجوان بود گاه گداری شعر هایش را برای مادرش زمزمه می کرد اما مادرش فارسی بلد نبود و سفارشش می کرد به ترکی بگوید تا او هم بفهمد چه می سراید. همین باعث می شود شهریار تار واژه های ترکی را با شعر به‌هم ببافد.
از زیبا ترین آثار شعری اش به زبان مادری کتاب «حیدر بابایه سلام» است که از شاهکارهای ادبیات ترکی آذربایجانی به حساب می آید. دانشگاه تبریز به پاس سرایش بی‌نظیرش مفتخرش می کند به دکترای افتخاری دانشکده ادبیات و علوم انسانی. هم قصیده و غزل می گفت، هم مثنوی و رباعی، نیمایی هم بلد شده بود. گذشته از عاشقانه هایش اشعار را می شود در حوزه ادبیات تعلیمی بررسی کرد و مخاطبشان انسان است.
تقریبا دو سال بعد از فوت مادرش در سن ۴۷سالگی با «عزیزه عبدالخالقی» یکی از اقوامش ازدواج کرد و سه چراغ «مریم، شهرزاد و هادی» روشنی بخش خانه شاعر شدند. به علی ابن ابیطالب (ع) ارادت زیادی داشت شهریار. شعر معروفی هم دارد؛ «علی ای همای رحمت» که در زمان خودش با چندین شاعر دیگر توارد داشت اما هیچکدام از نظر غنای شعری شعرشان به پای محمد حسین نمی رسید.
رابطه اش با حافظ از حد مرید و مراد فراتر رفت و در شعری چنین بیانش کرد: «مرید مطهره و بوریای آن شیخم / که طاعت از تر و از خشک بی ریا می کرد». شهریار 27 شهریور 1367 درگذشت. به پاس شاعرانگی اش این روز را «روز شعر و ادب فارسی» نام نهادند و بنا به وصیت خودش او را در «مقبره الشعرا» به خاک سپردند.