به بهانه هفتاد و یکمین سالروز تولد شهید مرتضی آوینی راوی عشق، روایت پیروزی

مهدی فیضی صفت- جنگ شده بود خودِ زندگی. شب با صدای موشک می خوابیدند و صبح با دلهره از خبر بدی تازه بیدار می شدند، هر طرف می رفتی حرف جبهه بود و خط مقدم، نوجوان ها جلوی در مسجدها دور از چشم بزرگترها می خواستند بپرند پشت تویوتاهای خاکی و بروند برای دفاع از ناموس، دفاع از خاک، دفاع از وطن. چشمِ مادران و همسران سفید شده بود به درِ کوچک خانه های حیاط دار تا پسرشان، تا شوهرشان زنگِ بلبلیِ کج صدا را فشار دهد و خیال شان راحت شود که بی سرپرست نشده اند. «دل» می خواست جبهه رفتن، گلوله ها واقعی بودند، شوخی نداشتند، اگر می خوردند به سر و صورتت، واقعا می مُردی! مرگ را به چشم می دیدی اما مرگی شریف، شبیه به مرگ های دیگر نبود، جنسش فرق داشت، بهش می گفتند شهادت.
دل مردم توی جبهه ها بود، می خواستند خبردار باشند از حال و روز مردان شجاعی که «صدام» را مبهوتِ غیرت شان کردند، دیکتاتور بعثی می خواست سه روزه خوزستان را تسخیر کند و یک هفته ای در پایتخت ایران، جشن پیروزی بگیرد اما حسابِ شیربچه‌ها را نکرده بود، خیلی های شان تا آخرین روز تابستان 59، حتی تفنگ را از نزدیک ندیده بودند، قدّ بعضی‌های شان به زور به کلاشنیکف می رسید اما وقتی حرف از خاک و ناموس شد، جان شان را گرفتند کف دست شان و زدند به دل دشمن.
صدا و سیما، خبرنگار می فرستاد به جبهه ها، بیشتر برنامه ها فقط از لحظات شاد سربازان ایرانی، فیلم و عکس می گرفتند، مثل محمود شهریاری که کیلومترها بدون توقف گَز می کرد تا خونین شهر، خنده های تمام نشدنی اش اما کم می آورد جلوی رزمندگانی که با خواب، بیگانه بودند ولی انرژی شان را پرتاب می کردند توی صورت مجری و مردم. در این میان اما یک نفر فرق داشت، روایت هایش متفاوت بود، مستند می ساخت، واقعی، با حسی دوگانه از زیبایی و تلخی؛ روایتگرِ پیروزی بود، روایتگر فتح؛ مرتضی آوینی.
مجموعه ای ماندگار ساخت در پنج فصل؛ «روایت فتح»، پنج برهه را به تصویر کشید، والفجر 8، کربلای 1، کربلای 5، وقایع جبهه ها همراه با اتفاقات سیاسی و فرهنگی سال 66 و مرور عملیاتی مانند کربلای 10 و حوادث جنگ تا پایان، متفاوت بود و عمیق، تفکر داشت پشتش، تاثیر گذاشت روی نسل های بعدش، در مورد مستندش، مستندها ساختند، جایش هنوز خالی است در رسانه ملی، دیگر کسی نتوانست کاری انجام دهد مثل او.


تا مدت ها مردم می گشتند دنبال صاحب صدایی که روایتگر شاعرانه صحنه های جنگ بود، چه کسی جز او می توانست از میان خاک و خون، زیبایی بیرون بکشد و واژه اش کند برای ثبت در تاریخ؟ تا مدت ها چهره اش را ندیدند و تنها صدایش را شنیدند، سرآخر بی میل آمد جلوی دوربین، نمی خواست روایتش را شخصی کند و دفاع مقدس برادرانش را زیر سایه قرار دهد، مردم جا خوردند از دیدنش، مردی میانسال در آستانه چهل سالگی، متعجب بودند موهایش را چگونه شانه می زند میان خون و خاک، ریش پُر پشتی داشت، روی چانه هایش را انگار به انتخاب خودش، سفید کرده بود تا جلوه زیباتری به صورتش دهد، یک عینک خلبانی روی چشمش و کاپشن خاکی بر تنش.
21 شهریور ماه سال 1326 در شهر ری به دنیا آمد، مستند ساخت، کارگردانی کرد. روزنامه نگار هم بود و فعال فرهنگی، معماری خواند در دانشگاه تهران اما می خواست از درون فرهنگ، نقبی بزند به سیاست و دنیا را به شیوه دیگری، جای بهتری کند برای زندگی ولی فرشته مرگ نگذاشت حتی 46 سالگی را به چشم ببیند، عاشق شعر بود، اشعار فروغ فرخزاد، احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث را دوست داشت، خوش تیپ بود و خوش پوش، قبل از انقلاب «کامران» صدایش می زدند اما او با نام «مرتضی» در ذهن ها مانده، هر چند متناقض می گویند از گذشته اش اما نمی توان نام نیکی را به دروغ در تاریخ به یادگار گذاشت، او راوی فتح بود، او مرتضی آوینی بود؛ «شهید» مرتضی آوینی.