28 سال از پرواز مهدی اخوان ثالث، «امیدِ ادبیات ایران‌زمین» گذشت پاییزِ سه‌پاره

مهدی فیضی‌صفت- هم دل در گرو مهر بزرگان ادب خاکش داشت و هم وامدار «نیما» بود، جز او نتوانستند خوش بیامیزند حماسه های شور برانگیزِ فردوسی را با ساختار در هم شکسته ای به نام شعرِ نو. واژه هایش در زندانِ عروض محبوس نبودند اما آهنگی در رگِ شعرهایش جریان داشت که انگار وزنِ درونش را فریاد می زد. سوگوارِ گذشته‌ پر افتخار سرزمینش بود. هنرش، آمیزش شعر کهن، سبک نیمایی و سوگِ گذشته بود، شد یکی از ستارگان پر فروغ زمانه اش و البته تاثیرگذار بر نسل های بعد و حتی هم نسلانش.
دهم اسفند ماه سال 1307، پدرش در حال تدارک اسباب عید بود، کامش شیرین شد در آستانه سال جدید، همسرش بچه ای به دنیا آورد برایش، یک پسر، «علی آقا» نامش را «مهدی» گذاشت؛ «مهدی اخوان ثالث»؛ پسری که 61 سال زندگی کرد و نفسش روز چهارم شهریور ماه 1369 از حرکت ایستاد. فامیلی غریبش حاصل خِرد جمعی بود، سه برادر از «فهرج» در استان یزد به مشهد کوچ کردند، نام خانوادگی شان را «اخوان ثالث» گذاشتد؛ «برادران سه گانه». شهره شد بعدها به «م.امید»، شعرهایش بوی غم می دادند اما در پایان، دری یا حداقل روزنه ای به رویت می گشودند.
«مهدی» قد کشید، هر چه بزرگ تر شد، بیشتر رفت سمت کتاب شعر، حکیم توس انگار روحش را تسخیر می کرد، داستان های رستم و سهراب، سیاوش و سودابه، زال و اسفندیار می رقصید درون ذهنش، تاثیر عمیقی بر آینده اش داشت فردوسی، فرزندِ زمانه اش هم بود، نیما یوشیج و انقلابش در شعرِ ایران را دوست داشت، سعی کرد تلفیق شان کند، رنگدانه هایی از عفت و صلابت شعر خراسانی هم پاشید به تراوشات ذهنی اش، نتیجه اش بعد از دهه ها زیباست و قابل اعتنا.
اخوان ثالث در سرایش شعر کلاسیک هم توانا بود، در هر دو سبک، نگاشته و به یادگار گذاشته. خاطرات سینه به سینه مانده از دوستانش، گرایش به شعر نو را حاصل کَل کَلی دوستانه می داند، رفیقِ نوشاعرش، اخوان را ناتوان می دانست در شعر نو، او هم قرار می گذارد دوستش شعرِ کلاسیک بگوید و خود، شعرِ نو. نتیجه دَه ها جلد دفتر شعرِ نو است که راه یافته اند به کتاب های درسی، الگویی شده اند برای شاعرانِ جوان و به یادگار مانده‌اند برای ثبت در تاریخ.


چه کسی چون او می تواند بگوید: «باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسبِ یال افشانِ زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها
پاییز». شان واژه ها را می شناخت، موسیقی شان را درک می کرد چون آشنا بود انگشتانش به ساز، تار می‌زد و مقام های موسیقایی را می دانست. روزهای جوانی و میان سالگی اش، شب می شد در روزگاری پر التهاب. مبارز بود اما به شکلی دیگر، خشابِ تفنگش را با شعر پُر می کرد و به رگبار می بست مستبدان را. 28 مرداد سال 1332، کودتا علیه مصدق، 25 ساله بود، سودای آزادی در سر داشت: «زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را».
«من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟».
موهای بلندش انگار فریادِ بی صدایی بود از بی اهمیتی به دنیای فانی، سیگاری لای انگشتانش دود می کرد غصه های تمام نشدنی را، سبیل بلندش، چتری بود تا شاید پنهان کند لبِ ترک خورده از شلیک واژه‌ها را، چشمانش نافذ بودند و گیرا، نگاهت می کرد اما امتدادش رد می شد و در بی انتهایی گره می خورد با جهانی دیگر؛ جهانی که 28 سال است راهی اش شده.