برای 26 مردادماه که سالروز بازگشت اولین آزادگان جنگ هشت ساله به میهن است اسیرانِ تا همیشه

علی نامجو‪-‬ کودک که بودیم از پدر فقط نامی مانده بود و بس! تا روزهای پایانی نیمه های دهه 70 می رفت ابوموسی و هر 40 روز یکبار به خانه برمی‌گشت. زندگی روی خودش را به او نشان نداده بود و ما دو برادر می توانستیم رگ‌های داغ و پر از عصبانیتش را ببینیم که چرخ خورده بود دور دستانش و وقتی به دم گردنش می رسید قلنبه و سفت می زد بیرون!
آن روزها البته جوان تر بود و ایستاده تر و به معنای واقعی کلمه یک افسر خوش قامت ارتش. روزهای ابتدایی جنگ رفته بود به بسیج تا اعزام شود به جبهه. رسم خانوادگی را پاس نداشته بود و مثل پدر و پدربزرگش همان اول کار نرفته بود به ارتش اما تقدیر برای او هم سرنوشتی شبیه به پدر و پدربزرگ رقم زد. یک روز خیلی معمولی آقا (پدربزرگمان) ورق زندگی فرزندش را چرخاند و کاری کرد که سی سال نه بیشتر، تا امروز پسرش اسیر شود. از ترس از دست دادن فرزند رفته بود به بسیج و دستش را گرفته بود و با داد و فریاد کشیده بودش کناری و گفته بود: «می خواهی خودکشی کنی! نمی گذارم همین طور مفت مفت بروی و خودت را ناکار کنی! اگر می خواهی وارد نظام بشوی راهی نداری به جز رفتن به ارتش». پدرم همان جا بار و بندیل را جمع کرد و همچون فرزندی سر به راه با آقاجان راه افتاد به سمت ارتش. چند سال بعد از دانشکده افسری ارتش فارغ التحصیل شد و کارش را در پدافند هوایی تیپ 37 زرهی شروع کرد. هرچند تمامی اعضای خانواده ما خوش خلق و آرام نبودند اما همان سفری که از بیم جان دادن پسر به فرمان آقا آغاز شد، برای ما سوغاتی به ارمغان آورد به نام «عصبانی‌ترین پدر دنیا». جای آن سیلی محکمی که در سه سالگی از پدرم خوردم هنوز روی صورتم سنگینی می کند. اگر آن روز از خدا خواستم جوابش را بدهد، امروز برای هنوز راست ایستادنش می ایستم و به احترامش کلاه از سر برمی دارم. حالا اگر بخواهم نفرین کنم کسانی را از دم تیغ ناله های ذهنی ام می گذرانم که جان پدر آن روزها جوانم را تکه تکه گرفتند و امروز او و هم سن و سالان کهنه سربازش را از یاد برده اند. سال‌ها رفت و آمدش به بیمارستان 504 ارتش برای ما عادت آرزو کردن را با خودش به همراه داشت. هر وقت خبر می شدیم که بابا می خواهد به خانه برگردد می نشستیم و برای خودمان رویا می‌بافتیم که این بار که برگردد حالش خوب شده، دیگر پتک فریاد های جان فرسایش را بر سر ما و خودش فرود نمی آورد، رضایت نامه رفتن به اردوهای مدرسه را بی غم و اشک برایمان امضاء می کند و یکی از همین روزها دستمان را می گیرد می‌برد به یک رستوران تا دلی از عزا درآوریم و بعد هم می بردمان پارک شهر تا سوار چرخ و فلک شویم و روی سرسره های عریض و پیچ‌دارش آرزوهایمان را سر بدهیم و برای دقایقی از یاد ببریم اسارت زندگی با یک جانباز را! جانبازی که هیچ وقت برگه نگرفت که در آن تایید کند ترکش های جسمی و ذهنی برجای مانده از جنگ در جانش را! آرزوهایمان هرچند هیچ گاه به حقیقت بدل نشد اما تا روزهای آخری که با پدر زندگی می کردیم در ذهن‌هامان باقی ماند. امروز می خواستم از اسرای تیپ 37 زرهی برایم بگوید تا چند خطی از درد دل پدرم بنویسم. از گردان 239 تیپ و بچه هایی که اسیر شده بودند خاطرات بریده برید ای داشت. معلوم بود سال‌هاست از آن خاطرات گریخته و من امروز او را به معرکه بازگردانده ام. حالش دگرگون بود. خواست با من و ذوق و شوقم همراهی کند. گفت: «در گردان ما بچه هایی که اسیر شدند، زیاد بودند. به آنها گفته بودند درباره اتفاقاتی که در اسارت برایشان افتاده، با کسی حرف نزنند اما چیزی که بلااستثناء از همه اسیران بازگشته در ذهنم مانده این است که همگی شان همیشه خون‌ریزی معده داشتند. جواد رجبی یکی از همان بچه ها بود. بعدها رئیس ستاد شد. به خانه ما هم آمده بود. تو و رضا سه چهار ساله بودید. در سه راه دهلران اسیر شده بود. آنجا با گاز شیمیایی زمین گیرشان کرده بودند و بعد هم اسارت تقدیرشان شده بود. بیشتر بچه‌های مفقود الاثر را به یاد دارم که هیچ وقت برنگشتند». به اینجا که رسید آه بلندی کشید، از همان آه و ناله هایی که وقتی از بیمارستان به خانه برمی گشت و رگ های سوراخ سوراخ شده و کبود دستانش را به ما نشان می داد، سر می داد. نمی خواستم به روزهایی که سال‌هاست از آن فرار می کند برش گردانم. امروز سالروز بازگشت آزادگان به میهن است البته روی کاغذ تقویم پیش رویم. این نسلی که من تا روزی که نفس می کشند در اسارت خواهند ماند؛ هرچند دلم نمی آید آن روز را تصور کنم اما شاید این ها وقتی راه نفسشان بسته شود و پیکرشان روی خاک آرام بگیرد از بند اسارتی که سال‌ها قبل به آن گرفتار شده اند، رها شوند. آرزویم آرامش همه آنهاست.